‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

پارمیس

لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . این داستان نشان می دهد کورش پادشاه ایران ، دلی سرشار از مهر در سینه داشت. ارد بزرگ فیلسوف کشورمان می گوید : فرمانروای مردمدار ، مهر خویش را از کسی دریغ نمی کند .
می گویند سالها بعد آن چهار کودک سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند . نکته جالب آن است که یکی از آن چهار کودک دختر بود و نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود .

ایجاد امنیت وظیفه فرمانرواست

لشکر پادشاه قدرتمند سلوکی دمتریوس را افسران مهرداد یکم در ماد شکست داده و "دمتریوس" فرامانروای آنان را نزد مهرداد یکم پادشاه اشکانی به دشت اترک (شیروان ، بجنورد و گرگان امروزی) فرستادند . مهرداد با آمدن دمتریوس جشنی برگزار نمود و دختر خویش را به توصیه ریش سفیدان پارت به او داد . که این کار در آینده چنان نتیجه مثبتی برای ایران داشت که کسی تصور نمی کرد و آن انهدام کامل سلسله سلوکی بود . مدتی بعد در هنگامه جشن و سرور سالروز زاده شدن مهرداد فرمانروای ایران یکی از تاجران سرشناس بارها از او به بزرگی یاد کرد و گفت امنیت امروز ایران به دست با کفایت شما بوده است و چنین و چنان ، می گویند مهرداد که از آغاز مجلس خموش بود و به سخن رایزنان و بزرگان گوش می داد به سخن آمده و گفت : آرامش مردم کار من است و اگر از این کار برنیایم شایسته این تخت و تاج نیستم . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید: نگهبانی از داشته های یک کشور برای فرمانروا یک قانون است و انجام آن خودستایی ندارد.
مهرداد یکم جنگاوری به تمام معنا بود او در طی زندگی تا هنگام مرگ در سال 138 پیش از میلاد همواره در حال پاکسازی مناطق مختلف سرزمین باستانی ایران از شر خونخواران باقی مانده سلوکی و اقوام بدوی بود.

چنانکه گویند که به روزگار خسرو، زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسئله ای پرسید و در آن حال بزرجمهر سر آن سخن نداشت، گفت: ای زن این که تو همی پرسی، من ندانم این زن گفت: پس تو که این ندانی، این نعمت خدایگان ما به چه چیز می خوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم، و بدانکه ندانم ملک مرا چیزی نمی دهد، ور باور نداری، بیا و از ملک بپرس تا خود، بدانچه ندانم مرا چیزی همی دهد یا نه؟
و در سخن گفتن و سخن گزاردن، آهستگی عادت کن و اگر از گران سنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوست تر دار از آنکه از سبکساری و شتابزدگی ستوه گردی.
و به دانستن رازی که به تو تعلق ندارد، رغبت مکن و جز با خود راز خویش مگوی اگر بگویی، آن سخن را زان پس، راز مخوان، و پیش مردمان با کس راز مگوی که اگرچه درون سو سخن نیکو بود از بیرون سو، گمان به زشتی برند که آدمیان بیشتر به یکدیگر بدگمان باشند. و سرد سخن مباش که سخن سرد تخمی است که از او دشمنی روید... و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن تو را معلوم گردد... و سخن یک گونه مگوی، با خاص، خاص و با عام، عام. تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد. مگر در جایی که از تو در سخن گفتن دلیل و حجت نشنوند آنگه سخن بر مراد ایشان همی گوی تا به سلامت از میان قوم بیرون آیی و اگرچه سخندان باشی، از خویشتن کمتر آن نمای که دانی تا به وقت گفتار و کردار پیاده نمانی. و بسیار دان و کم گوی باش نه کم دان بسیار گوی که گفته اند که: خاموشی، دوم سلامت است و بسیار گفتن، دوم بیخردی: از آنکه بسیار گوی اگرچه خردمند باشد، مردمان عامه او را از جمله بیخردان شناسند. و اگرچه بیخرد کسی باشد چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از جمله عقل دانند و هرچند پاک روش و پارسا باشی خویشتن ستای مباش که گواهی تو بر تو، کس نشنود و بکوش تا ستوده مردمان باشی نه ستوده خویش...
پس سخنگوی باش اه یافه گوی که یافه گوی دوم دیوانگی است و با هرکه سخن گویی همی نگر تا سخن تو را خریدار هست یانه؟ اگر مشتری چرب یابی، همی فروش وگرنه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید تا خریدار تو باشد. پس سخن ها بشنو و قبول کن خاصه سخن ها و پندهای ملوک و حکیمان که گفته اند که: پند حکما و ملوک شنیدن دیده خرد را روشن کند که توتیای چشم خرد حکمت است. پس سخن این قوم را به گوش دل باید شنودن و اعتماد کردن.

اندر حکایت نوشیروان دادگر

اندر روزگار شاهنشاه نوشیروان دادگر سپهسالاری بود در آذرآبادگان ( آذربایجان ) که وی از همگان ثروتمندتر و توانگر تر بود. روزی سپهسالار قصد ساخت باغی در آذرآبادگان نمود. پس چندین باغ ر ا خریداری کرد تا همگی را یکی نماید و وسعت بیشتری یابد. در آخرین باغ به مزرعه پیر زنی رسید که کشاورزی میکرد. سپهسالار نزد پیر زن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد. پیر زن گفت: من همین باغ را از مال دنیا دارم و این نیز ارثی است که از شوهرم به من رسید و با هیج چیز عوض نخواهم کرد. سپهسالار گوش به سخنان وی نداد و باغ را از وی گرفت و دیواری دور آن کشید. سپهسالار از سخنان پیر زن خشمگین شد و هیچ پولی به وی نداد. پیر زن درمانده شد و آهی سر داد و از خدای کمک خواست. سپس در اندیشه این افتاد که از آذرآبادگان راهی مدائن محل زندگی شاهنشاه ملک ایرانشهر شود. در بین راه با خود اینگونه اندیشید که شاید خدایگان از این کار من خشمگین شود و مرا زندانی کند. شاید مرا به بارگاه خدایگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روی پس از چند روز به مدائن رسید. در گوشه مزارع نشست تا نوشیروان به شکار آید. روزی نوشیروان از کاخ تیسپون بیرون آمد و راهی شکار شد. در بین راه پیر زن از پشت بوته ها بیرون جست و از نوشیروان کمک خواست. نوشیروان از اسپ پیاده شد و به سخنان پیر زن گوش فرا داد. پس از پایان سخنان پیر زن نوشیروان دادگر اشک در چشمانش حلقه زد و از پیر زن پوزش خواست و سوگند یاد کرد که اگر چنین باشد که تو گفتی من پاسخ او را خواهم داد. سپس پیر زن را سوار بر اسپ کرد و مقداری خوراک و آشامیدنی به وی داد و به او در شهر اسکان داد. نوشیروان چند روزی در اندیشه این بود که چگونه پاسخ این کار سپهسالار را بدهد. بهمین جهت روزی غلامی را فرا خواند و به او گفت که به آذرآبادگان برو و از مردم آنجا در لباس فردی عادی پرسش کن که آیا از کشتزار امسال راضی هستند. آیا از اوضاع کشور راضی هستند یا خیر؟ سپس از وضع زندگی این پیر زنی برای من خبر بیاور . غلامی راهی آذرآبادگان شد و از مردمان آنجا پرسشهایی نمود. بیشتر مردمان از وضع کشاورزی امسال راضی بودند و هیچ شکایتی دیده نشد. از چندین نفر پرسش شد که آیا فلان پیر زنی را می شناسید که در فلان محل سکنی گزیده بود؟ مردمان گفتند آری او از افراد سر شناس و قدیمی این سرزمین است. شوهر او از دنیا برفت و زمینی به او رسید که در آنجا عمر را سپری میکرد. ولی روزی سپهسالار شهر ملکش را به زور گرفت و وی ر ا آواره کرد و او را دیگر در شهر ندیدیم . . .
غلام راهی تیسپون شد و عین همان مطالب را به نوشیروان منتقل نمود. نوشیروان خشمگین شد و وزیران را فرا خواند. سپس مشغول سخنرانی شد: آیا در بین شما کسی توانگر تر از سپهسالار آذرآبادگان وجود دارد؟ همگی گفتند خیر. نوشیروان فرمود: آیا در بین شما کسی زمین های بیشتر و درهم های بیشتر و جواهرات و گوسپندان بیشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد؟ همگی گفتند خیر؟
نوشیروان گفت: آیا اگر چنین شخصی نانی از فقیری بستاند و حق بیچاره ای را ضایع کند عاقبت و جزای کار او چیست؟ همگی پاسخ دادند این کار نهایت پستی است و هر کاری در خق وی شود سزای اوست. نوشیروان پاسخ داد پس چنین کنید که من میگویم: پوست از بدن سپهسالار بکنید و در دروازه شهر آویزان کنید. تا هر وزیر و سپهسالاری اوضاع او را ببیند دیگر فکر خطایی به سر او نیافتد. ما نگهبان مردم هستیم نه ظلم کننده به مردم. سپس پیر زن را فرا خواند و باغ و اسپی به وی داد و او را با نگهبانی روانه آذرآبادگان کرد. سپس نوشیروان فرمان داد درمیدان شهر زنجیری بیاویزید که یک سر آن در میدان شهر و سر دیگر آن در کاخ شاهنشاه بود و زنگی به آن آویزان. تا به هر کس ظلمی شده است خود ر ا به زنجیر برساند و من را آگاه سازد. پس از هفت سال هیچ زنگی به صدا در نیامد. تا اینکه روزی زنگ دادگری به صدا در آمد و نوشیروان برخواست و نگهبانان را فرا خواند تا ببیند چه کسی به وی ظلمی شده است. نگهبانان به سر زنجیر مراجعه کردند و دیدن خری خود را به زنجیر می مالد. این خبر را به نوشیروان دادند. نوشیروان فرمان داد شاید به وی ظلمی شده باشد پس بروید و صاحب این خر را برای من بیاورید. نگهبانان صاحب او ر ا آوردند و به پیش نوشیروان بردند. نوشیروان از او پرسید چرا خر تو در شهر آواره است و به کنار زنجیر دادگری آمده است. صاحب خر پاسخ داد: من این خر را از خانه بیرون کردم و دیگر کاری به او ندارم. زیرا او تا زمانی که جوان بود و توانایی کار کردن داشت آن را در منزل نگهداری می کردم ولی امروز دیگر او توانایی کار کردن ندارد. نوشیروان گفت آیا پسنیدیده است که تا زمانی که این خر بارهای تو را جابجا می کرده از او نگهداری کنی و از او بار بکشی و حال امروز که ناتوان شده است او را بیرون کنی؟ سپس صاحب خر را نکوهش کرد و گفت تا زمانی که خر زنده است باید از او نگهداری کنی و او ر ا محترم شماری و مقداری به او درهم داد و او را روانه شهر کرد.

گویند که در روزگار شاهنشاهی بهرام گور وی را وزیری بود که شاهنشاه همه امور کشوری را به وی داده بود و خود از امور کشوری غافل شده بود. وزیر به فرمان شاهنشاه در تمام امور دخالت می نمود و نظرات خود را اعمال می کرد. بهرام گور خود نیز به شکار و تفریح مشغول شده بود و از امور ایرانشهر غافل گشته بود. روزی به بهرام خبر دادند که اوضاع ایران زمین بد است و مردمان و رعیتان ناراضی از کشور. بهرام اندیشید و ندانست که مشکل از کجاست؟ چندین روز در این اندیشه بود که منشاء ظلم و نارضایتی مردم را بیابد. به همین جهت سر به بیابان گذاشت و مشغول قدم زدن شد. در راه به خانه دهقانی رسید و دهقان که بهرام را در لباس ساده و عامیانه ندیده بود، وی را نشناخت و با وی مشغول صحبت شد و سپس او را به منزل خود برد. بهرام از اوضاع رمه ها و گوسپندانش پرسید که راضی هستی یا خیر؟دهقان شروع به سخن کرد و اوضاع را اینچنین بیان نمود: من روزگاری بسیار رمه داشتم و سگی پاسبان آنان بود. وضع من بسیار خوب بود و رمه ها روزبروز بیشتر و نیکتر می شدند. ولی پس از مدتی دیدم رمه های من روزبروز کمتر می شوند و هیچ دلیلی برای آن نیافتم. چندین بار به کمین نشستم تا ببینم آیا دزدی آنان را می رباید؟ ولی چون در این مکان اثری از دزد نبود خیالم آسوده گشت که دزد وجود ندارد. پس اندیشیدم که چگونه ممکن است گوسپندان کم شوند؟ پس از مدتها تلاش یافتم که سگ که نگهبان رمه ها است با ماده گرگی آمیزش کرده و با او دوست شده است و زمانی که گرگ ماده با سگ من به تفریح می روند گرگی دیگر به گوسپندان من زده و آنان را نابود می کند. پس دلیل بدبختی خود را یافتم و سگ را بگرفتم و به دار کشیدم تا نقطه ضعف رمه ها نابود گردد. بهرام با دهقان بدرود گفت و از وی سپاسگزاری کرد و تیر شکار خود را به دهقان داد و گفت هر زمان که به شهر آمدی به دربار شاهنشاه برو و این تیر را نشان بده.
شاهنشاه بهرام از سخنان دهقان به شگرفی آمد و با خود اندیشید که اگر سگ حکم نگهبان رمه ها را دارد، ما و دولت ما نیز حکم نگهبان ضعیفان را دارد و وظیفه نگهبانی از مردم به ماست. پس به درون مردم رفت و اوضاع آنان را جویا شد و دید که بسیاری از مردم ناراضی هستند. بهرام فهمید که نبایستی به وزیر خود اینچنین قدرت می داد و کشور را به دست او می داد. به همین جهت وزیر را فراخواند و به او گفت از چه روی به کشور ما اضطراب روا داشته ای و اوضاع ایران را آشفته نمودی؟ ما به تو گفتیم که خزانه را برای وقت های مبادا نگه داری ولی امروز خزانه خالی است و مردم ناراضی. تو پنداشته ای که من به تفریح و شکار هستم و از وضع کشور ناآگاه هستم؟
وزیر شرمسار شد و سخنی نگفت. چند روزی گذشت و بهرام زندانیان در بند را به پیش خود فراخواند و از آنان پرسید که شما به چه دلیل امروز در زندان شاه هستید؟
یکی پاسخ داد که من برادری داشتم که بسیار توانگر بود و سرمایه بسیار داشت. وزیر سرمایه او را گرفت و او را بکشت. من به ظلم خواهی او برخواستم ولی امروز در زندان شاه هستم.
یکی دیگر گفت من باغی داشتم بزرگ و وسیع. روزی وزیر به باغ آمد و درخواست خرید باغ را داد. من نفروختم ولی وی به زور باغ را از من بگرفت و هیچ پولی به من نداد. سپس مرا به زندان افکند.
دیگری گفت من مردی بازرگانم و حرفه ام این است که از این شهر جنسی را خریداری می کنم و در شهر دیگر آن را به قیمت بالاتر می فروشم و درآمد اندکی از این راه به دستم می آید. روزی من مرواریدی خریدم و خواستم آن را در شهر دیگر بفروشم. وزیر شما به نزد من آمد و مروارید را از من بگرفت و گفت برای دریافت پولش به دربار بیا. من چند بار به بارگاه آمدم ولی او پاسخی به من نداد و در نهایت در آخرین بار مرا زندانی کرد.
دیگری گفت من پسر فلان رعیت هستم . وزیر ملک پدرم را گرفت و مصادره کرد و او را در زیر تازیانه بکشت و مرا از ترسش به زندان افکند.
بهرام چون این سخنان را بشنید ستم وزیر بر وی آشکار شد و روانه خانه وزیر شد. وزیر را فراخواند و او را بدست نگهبانان اسیر کرد. وارد خانه وی شدند و آنجا را جستجو کردند. در خانه او نامه ای دیدند که وی به دوستان خود نوشته بود و از آنان خواسته بود به پایتخت بیایند زیرا اوضاع دربار هرج و مرج است و هر مقدار پول که بخواهند می توانند دریافت کنند. بهرام با دیدن این نامه خشم وجودش را فراگرفت و وزیر را با هفده نفر از یارانش در میدان شهر گرد آورد.
سپس فرمان داد هجده چوبه دار در میدان شهر برپا کنند. بهرام هر هفده نفر را با وزیر به دار کشید تا درس عبرتی برای دیگر وزیران گردد تا مبادا دیگران چنین خطایی را تکرار کنند.
پس از مدت ها زن دهقان به وی گفت که به شهر برو و این تیر را نشان بده شاید درخواست ما را اجابت کنند. دهقان چنین کرد و به دربار شاهنشاه رفت و تیر را نشان داد. ماموران تا تیر شاهنشاه بهرام را دیدند وی را به بارگاه او بردند. دهقان با دیدن بهرام یکه خورد و به زمین افتاد و پوزش خواست که من تو را نشناخته بودم و با تو مانند مردم عادی سخن گفتم. بهرام وی را بلند نمود و از او سپاسگزاری کرد و عبرت گرفتن از داستان سگ رمه او را برایش گفت. سپس شاهنشاه بهرام برای دهقان خلعت های گرانبها آورد و به او پوشاند و هفتصد گوسپند با میش و سگان نگهبان به او بخشید.
پس از این کار بهرام، فساد و ظلم تا سال های بسیار از ملک ایرانشهر رخت بربست و اثری از نارضایتی و شکایت دیده نشد.