‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

هوشنگ شاه - آغاز تمدن

در آغاز مردمان پراکنده می زیستند و پوشش از برگ می ساختند و خورش آنان از گیاه و میوه درختان بود.
کیومرث پادشاه نخستین جهان، مردمان را گرد کرد و به فرمان خود درآورد و آئین شاهی را بنیاد گذارد و مردم را به خورش و پوشش بهتر رهبری کرد. سیامک به دست فرزند اهریمن کشته شد و امان نیافت تا در این راه گامی بردارد.

هوشنگ

اما هوشنگ پادشاهی هوشمند و بینا دل و به آبادانی جهان کمر بست. هوشنگ نخستین کسی بود که آهن را شناخت و آن را از دل سنگ بیرون آورد. چون بر این فلز گرانمایه دست یافت، پیشه آهنگری را بنیاد گذاشت و تبر و اره و تیشه از آهن ساخت. چون این کار ساخته شد، راه و رسم کشاورزی را آغاز نهاد.
نخست به آبیاری گرایید و با کندن جویها آب رودخانه را به دشت و هامون برد. آنگاه بذرافشاندن و کاشتن و درودن را به مردمان اموخت و مردمان کارآمد را به برزگری گذاشت.
بدینگونه کار خورش مردم بسامان رسید و هرکس توانست در خانه خود نان تهیه کند .
در کیش و آیین یزدان پرستی ، هوشنگ پیرو نیای خود کیومرث بود و گرامی داشتن آتش و نیایش آن نیز از زمان هوشنگ آغاز شد ، چه نخست او بود که آتش را از سنگ پدید آورد .

پدیدار شدن آتش

و آن چنان بود که یک روز هوشنگ با گروهی از یاران خود به سوی کوه می رفت، ناگاه از دور، ماری سیاه رنگ و تیزتاز و هول انگیز پدیدار شد. دو چشم بر سر داشت و از دهانش دود برمی خواست. هوشنگ دلیر و چالاک بود. سنگی برداشت و پیش رفت و آنرا به نیروی تمام، به سوی مار پرتاب کرد.
مارپیش از آنکه سنگ به آن برسد، از جا برجست وسنگی که هوشنگپرتاب کرده بود، به سنگی دیگر خورد و هردو در هم شکستند و شراره های آتش به اطراف جستن کرد و فروغی رخشنده پدید آمد.
هرچند مار کشته نشد اما راز آتش گشوده شد. هوشنگ جهان آفرین را ستایش کرد و گفت این فروغ، فروغ ایزدی است. باید آنرا گرامی بداریم و بدان شاد باشیم.
چون شب فرارسید فرمان داد تا به همان گونه شراره از سنگ جهاندند و آتشی بزرگ برپا کردند و به پاس فروغی که ایزد بر هوشنگ آشکار کرده بود جشن ساختند و شادی کردند. می گویند که «جشن سده» که نزد ایرانیان قدیم بسیار گرامی بود و به هنگام آن آتش می افروختند از آن شب به یادگار مانده است.
کوشش هوشنگ به اینجا پایان نگرفت. فره ایزدی با وی بود و او را بر کارهای بزرگ توانا می کرد. هوشنگ بود که دامهای اهلی را چون گاو و خر و گوسفند، از دامهای نخجیری چون گور و گوزن جدا ساخت، تا هم مایه خوراک مردمان باشند و هم در ورزیدن زمین و کشاورزی به کار آیند.
از جانوران دونده آنها را که چون سنجاب و قاقم و روباه و سمور، پوست نرم و نیکو داشتند برگزید تا مردمان پوست آنها را بر خود بپوشند. بدینگونه هوشنگ، عمر خود را به کوشش و اندیشه و جستجو برای آبادانی جهان و آسایش مردمان بکار برد و جهان را آبادتر از آنچه به وی رسیده بود، به طهمورث سپرد.

تهمورث (طهمورث)

طهمورث کارهای پدر را دنبال کرد و بر دانش و آگاهی مردمان افزود . او بود که رشتن پشم بره و میش را به مردمان آموخت و آنان را به بافتن فرش و جامه راهنما شد .او بود که سبزه و کاه و جو را غذای دام های اهلی قرار داد . جانوران شکاری را نیز نخست او برگزید : از ددان رمنده یوز و سیاه گوش و از پرندگان تیز چنگ باز و شاهین را او رام نمود و شیوه رام کردت آنان را برای شکار به مردمان آموخت .ماکیان را نیز او به خانه ها آورد و با دیوان و آفتهای جهان ستیزه کرد و آنها را در هم شکست و فرونشاند .

نوشتن خط هم از دوران او آغاز گردید ، با این همه هنوز دانش مردمان فراوان نبود و آموختنی بسیار . طهمورث جای به چمشید سپرد و چمشید بود که به کمک فر ایزدی و نیروی اندیشه اش آیین زندگی را ( تمدن) رونق بخشید و دانش های نوین به مردمان آموخت .

کیومرث و سیامک

« نخستین شاهان »

در آغاز مردم از فرهنگ و تمدن بهره ای نداشتند و پراکنده می زیستند. نخستین کسی که بر مردم سرور شد و آئین پادشاهی آورد، کیومرث بود. نخستین روز بهار که آغاز جوان شدن گیتی بود، بر تخت نشست. در آن روزگار زندگی ساده و بی پیرایه بود. مردم جامه را نمی شناختند و خورشهای گوناگون را نمی دانستند.

کیومرث در کوه خانه داشت و خود و کسانش پوست پلنگ بر تن می کردند. اما کیومرث فر ایزدی و نیروی بسیار داشت و مردمان و جانوران همه فرمانبردار او بودند و او راهنما و آموزنده مردم بود.

مایه شادی و خوشدلی کیومرث فرزندی بود خوبروی و هنرمند و نامجو بنام سیامک. کیومرث به مهر این فرزند سخت پای بند بود و بیم جدائیش او را نگران می کرد. روزگاری گذشت و سیامک بالید و بزرگ شد و شهریاری کیومرث به وی نیرو گرفت.

ستیز اهریمن

همه دوستدار سیامک بودند جز یک تن و آن اهریمن بداندیش بود که با این جهان و مردم آن دشمنی داشت و با خوبیهای عالم، ستیزه می کرد. اما از ترس بدخواهی، خود را آشکار نمی ساخت. از جوانی و فروزندگی و شکوه سیامک رشک بر اهریمن چیره شد و در اندیشه آزار افتاد. اهریمن بچه ای بدخواه و بی باک چون گرگ داشت. سپاهی برای وی فراهم کرد و او را به نیرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد کیومرث فرستاد. رشک در دل دیوزاده می جوشید و جهان از نیکبختی سیامک پیش چشمش سیاه بود. زبان به بدگویی گشاد و اندیشه خود را با این و آن درمیان گذاشت. اما کیومرث آگاه نبود و نمی دانست چنین بدخواهی در درگاه خود دارد.

سروش که پیک هرمزد، خدای بزرگ، بود بر کیومرث ظاهر شد و دشمنی فرزند اهریمن و قصدی را که به جان سیامک داشت ، بر سیامک آشکار کرد.

چون سیامک از بداندیشی دیو پلید آگاه شد، برآشفت و سپاه را گردآورد و پوست پلنگ را جوشن خود کرد و به نبرد دیوزاده رفت. هنگامیکه دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند سیامک که دلیر و آزاده بود، خواستار جنگ تن به تن شد. پس برهنه گردید و با دیوزاده درآمیخت. دیوزاده نیرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سیامک شکست آورد.

فگند آن تن شاه بچه به خاک                بچنگال کردش جگرگاه چاک
سیامک به دست چنان زشت دیو          تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو

چون به کیومرث خبر رسید که سیامک به دست دیوزاده کشته گردید، گیتی از غم بر او تیره شد. از تخت فرود آمد و زاری سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و دام و مرغان، همه گردآمدند و زار و گریان به سوی کوه رفتند. یک سال مردم در کوه به سوگواری نشستند، تا آنکه سروش خجسته از کردگار پیام آورد که« کیومرث، بیش از این مخروش و به خود بازآ. هنگام آنست که سپاه فراهم کنی و گرد از آن دیو بدخواه برآوری و روی زمین را از آن ناپاک پاک کنی.» کیومرث سر به سوی آسمان کرد و خداوند را آفرین خواند و اشک از مژگان پاک کرد. آنگاه به کین سیامک کمر بست.

کین خواهی هوشنگ

سیامک فرزندی با فرهنگ به نام هوشنگ داشت که یادگار پدر بود و کیومرث او را بسیار گرامی می داشت. چون هنگام کین خواهی رسید، کیومرث هوشنگ را پیش خود خواند و او را از آنچه گذشته بود و ستمی که بر سیامک رفته بود، آگاه کرد و گفت:« من اکنون سپاهی گران فراهم می کنم و به کین خواهی فرزندم سیامک، کمر می بندم. اما باید که تو پیشرو سپاه باشی، چه تو جوانی و من سالخورده ام. سالار سپاه تو باش.» آنگاه سپاهی گران فراهم کرد. همه دد و دام از شیر و ببر و پلنگ و گرگ و همچنین مرغان و پریان، درین کین خواهی به سپاه وی پیوستند. اهریمن نیز با سپاه خود دررسید. دو سپاه بهم درافتادند. دد و دام نیرو کردند و دیوان اهریمنی را به ستوه آوردند. آنگاه هوشنگ دلیر چون شیر، چنگ انداخت و جهان را بر فرزند اهریمن تار کرد و تنش را به بند کشید و سر از تنش جدا ساخت و پیکر او را خوار بر زمین انداخت.

چون کین سیامک گرفته شد، روزگار کیومرث هم به سر آمد و پس از سی سال پادشاهی درگذشت.

رستم و کی قباد

چون رستم آماده­ی پیکار با افراسیاب شد، زال لشکری از جنگیان شیردل فراهم آورد و با سپاهی رزمجو از زابلستان رو به افراسیاب گذاشت. رستم، پهلوان جوان، پیش رو بود و از پس او پهلوانان کهن می­آمدند. بانگ طبل و کوس و آواز اسبان و سپاهان رستاخیز را بیاد می­آورد.

به افراسیاب خبر رسید که زال با سپاهی دلاور بسوی وی می­آید. دژم شد و بی­درنگ سپاه خود را بسوی ری کشید. از آن­سو لشکر زابلستان نزدیک می­شد تا آنکه میان دو لشکر بیش از دو فرسنگ نماند.
آنگاه زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت : « ای بخردان و کار آزمودگان ! ما لشکری انبوه آراسته­ایم و در نیکی ورستگاری کوشیده­ایم. اما دریغ که تخت شاهنشاهی ایران تهی است و ایران بی­سر و سرور و سپاه بی­سالار است. از این­رو کارمان به سامان نمی­آید. به یاد دارید که پس از کشته شدن نوذر چون «زو» به تخت شاهی نشست چگونه فراخی پدید آمد و جهان آسوده شد ؟ اکنون نیز ما نیازمند پادشاهی با فره و خردمندیم و آنکه به شاهی درخور است پهلوانی با فر و برز و دادگر و خردمند بنام کی­قباد است که از فریدون نژاد دارد.»

رفتن رستم  از پی کی­قباد

آنگاه زال رو به رستم کرد و گفت : « فرزند ! باید تازان به البرز کوه بروی. کی­قباد در آن­جاست. پیام پهلوانان و بزرگان ایران را برسان و بگو که تخت شاهنشاهی تهی است و سپاه جز تو را در خور شاهی ندیدند. پس به پادشاهی تو همداستان شدند و تاج و تخت را به نام تو آراستند. هنگام آنست که بی­درنگ نزد ما آیی و به دستگیری ما بشتابی.»
رستم بی­درنگ رهسپار البرز کوه شد. طلایه­ی تورانیان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند. رستم جوان گرز گاو سر را بدوش برآورد و در میان دشمنان افتاد. چیزی نگذشت که تورانیان بی­تاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو به گریز نهادند و خبر به افراسیاب بردند و از رستم نالیدند. افراسیاب در خشم فرو رفت و یکی از پهلوانان بی­باک و زیرک خود «قلون» را پیش خواند و گفت : « این کار توست که راه را بر ایرانیان ببندی و این پهلوان نوخاسته را از سر راه من برداری. اما هوشیار باش که ایرانیان زیرک و فریب­کارند و به ناگاه دستبرد می­زنند. هوشدار تا فریب نخوری.»
از آن­سو رستم پس ازآنکه طلایه­ی تورانیان را شکسته و پراگنده کرد رو به سوی البرزکوه گذاشت. در یک میلی کوه به جایگاهی سبز و خرم و با شکوه رسید که در آن تختی آراسته بودند و جوانی فره­مند چون ماه تابنده بر آن نشسته بود و گروهی از پهلوانان گرداگرد او به صف ایستاده بودند.
چون رستم را دیدند به گرمی پیش دویدند و برای او شادی خواستند و گفتند : « ای پهلوان ! چون از این جایگاه می­گذری مهمان مایی. نخواهیم گذاشت بی­آنکه با ما می بنوشی از اینجا بگذری.»
تهمتن گفت : « ای سروران ! مرا کاری در پیش است که باید بی­درنگ به البرز کوه بروم. جای ماندن نیست :

همه مرز ایران پر از دشمن است           بهر دوده­ای ماتم و شیون است

سر تخت ایران بی شهریار           مرا باده خوردن نباید بکار

گفتند : « اکنون که باید به شتاب به سوی البرز بروی بگو تا در جستجوی که هستی تا ما رهنمون باشیم و یاوری کنیم، زیرا ما سواران مرز فرخنده­ایم.»
رستم گفت : « من جویای شاهزاده­ای از نژاد فریدون بنام کی­قبادم. اگر می­توانید مرا به وی رهبری کنید.»
جوان فرهمندی که سرور پهلوانان بود چون این را شنید گفت : « من نشانی از کی­قباد دارم. اگر از اسب فرود آیی و دمی با ما بنشینی و ما را شاد کنی نشان وی را به تو خواهم سپرد.»
رستم چون نامی از کی­قباد شنید بی­درنگ از رخش به زیر آمد و به گروه پهلوانان پیوست و لب رود جایی که درختان سایه افگنده بودند در کنار سرور جوان بر تخت زرین نشست. دلیر جوان جامی از باده به دست رستم داد و دست دیگر رستم را در دست گرفت و گفت : « تو از من نشان کی­قباد را پرسیدی. بگو که این نام را از که آموختی ؟»
رستم گفت : « من پیام آور گردان و دلیران ایرانم. بزرگان ایران تخت شاهی را بنام کی­قباد آراستند و پدرم زال زر که سالار دلاوران ایران است مرا گفت که شتابان به البرز کوه بیایم و کی­قباد را بیابم و پیام بزرگان ایران را برسانم. اکنون تو اگر می­توانی نشان کی­قباد را به من بسپار.»
سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت : « ای پهلوان ! کی­قبادی که از نژاد فریدون میجویی، منم.»
رستم چون چنین شنید سر فرو برد و از تخت زرین به زیر آمد و شاه را آفرین خواند

که ای خسرو خسروان جهان       پناه دلیران و پشت مهان

سر تخت ایران به کام تو باد        تن ژنده پیلان بدام تو باد

آنگاه درود زال زر و پیام بزرگان ایران را به وی باز گفت، کی­قباد جام خود را به شادی تهمتن بر لب کشید و تهمتن نیز جام خود را به نام کی­قباد نوش کرد و نوای شادی برخاست.
آنگاه کی­قباد گفت : « شب دوشین به خواب دیدم که دو باز سپید خرامان به من نزدیک شدند و تاجی رخشان چون خورشید بر سر من گذاشتند . از خواب که برخاستم دلم پر امید بود. این بزم را امروز از شادی آن خواب آراستم.»
تهمتن گفت : « خوابت نشان پیام خداوندی است.»

کنون خیز تا سوی ایران شویم      بیاری نزد دلیران شویم

کی­قباد چون آتش از جای برجست و بر اسب نشست و رستم نیز چون باد بر رخش برآمد و شتابان رو به سوی سپاه ایران نهادند.

فرجام قلون

قلون آگاه شد که رستم از دامنه­ی البرز می­گذرد. با سپاه خود راه را بر وی گرفت. کی­قباد به جنگ ایستاد و خواست با قلون در آویزد. تهمتن گفت :« ای شهریار ! این رزم در خور تو نیست. تا من و رخش و گرز و کوپالم بر جاییم کسی را با ما یارای رزمجویی نیست.»
این بگفت و رخش را از جای برکند و در میان طلایه­ی تورانیان افتاد. هرجا گرز او فرود می­آمد سواری بر خاک می­افتاد.

یکایک ربودی سواران ز زین    بسر پنجه و برزدی بر زمین

به نیرو بینداختشان ز دست   سرو گردن و پشتشان می شکست

قلون دید رستم دیوی است گریخته از بند که بر جان سپاهیان او افتاده. نیزه­ی خود را برگرفت و چون باد بر رستم تاخت و به زخم نیزه، بند جوشن رستم را از هم گشاد. رستم دست بر زد و نیزه را در چنگ گرفت و چون رعد غرید و نیزه­ی قلون را از دست وی بیرون برد. آنگاه با همان نیزه بر قلون زد و او را از سر زین در ربود. سپس بن نیزه را بر زمین کوفت و قلون چون مرغی که بر بابزن کشند بر نیزه کشیده شد.
طلایه­ی تورانیان خیره ماندند و در هراس افتادند و قلون را به جای گذاشتند و یکباره راه گریز در پیش گرفتند.
تهمتن کی­قباد را به شتاب به سوی چمنزاری کشید و چون شب در رسید با هم به سوی زال راندند. یک هفته کی­قباد و زال و رستم و دیگر بزرگان به بزم و شادی نشستند. روز هشتم تخت شاهنشاهی را به آیین آراستند و تاج شهریاری را بر سر کی­قباد نهادند.

کیخسرو

بدینسان کیخسرو بر تخت شاهی می نشیند . رستم که از آمدن کیخسروآگاهی یافته است ، همراه زال با سپاهی گران سوی او روی می نهد . سراسر کشوربرای پذیرایی او آماده می شوند . کیخسروچون رستم را می بیند ، اشک می ریزد .

برستم چنین گفت کای پهلوان       همیشه بزی شاد و روشن روان

سر زال زر را ببر در گرفت      ز بهر پدر دست بر سر گرفت


فردای آن روز کیخسرو همراه بزرگان و پهلوانان ، سراسر کشور را زیر پا می گذارد و در آبادی کشور می کوشد و سرانجام نزد کاووس باز می گردد. کاووس پس از سخن گفتن از افراسیاب ، با کیخسرو پیمان می کند که به خاطر خویشی مادر ، به افراسیاب نگرود ، فریب گنج و فزونی را نخورد و دل از کین افراسیاب تهی نسازد .

کیخسرو پس از پیمان با کاووس و نیایش ، نزد بزرگان و پهلوانان می رود، درباره افراسیاب با آنان سخن می گوید ، سپس پهلوانان و مهان و کهان را برمی گزیند و فرمان می دهد که نامشان را در دفتری بنویسند .

پس آنگاه در گنج را می گشاید . به بیژن که کشتن بلاشان و آوردن تاج تژاو و اسیر کردن اسپنوی سمن پیکر را پذیرفته است ، سه خلعت گرانبها می دهد . خلعت پر ارج دیگری را به گیو که کشتن تژاو و آتش زدن تل هیزم کاسه رود را بعهده گرفته است می بخشد . به گرگین نیز که بردن پیام را به نزد افراسیاب پذیرفته است ، خلعتی گرانقدر می دهد .

رستم ، کیخسرو را به پس گرفتن سرزمینی پهناور و پر پیل وگنج در زابل که در دست تورانیان است ، بر می انگیزد . کیخسرو به رستم می گوید : به هر قدر سپاهی نیاز دارد ، به فرامرز بسپارد . سپس به آرایش سپاه می پردازد و به فرامرز می گوید :

تو فرزند بیدار دل رستمی      زدستان سامی و از نیرمی

کنون مرزهندوستان مرتراست      ز قنوج تا سیستان مر تر است

کیخسرو که با کاووس به کین افراسیاب پیمان بسته است ، قبل از فرستادن طوس به توران به او پند می دهد :

نیازرد باید کسی را براه      چنین است آئین تخت و کلاه

کشاورز یا مردم پیشه ور      کسی کو برزمت نه بندد کمر

نباید که بروی وزد باد سرد      مکوشید جز با کسی هم نبرد


و می افزاید از راه کلات که برادرش فرود آنجاست نرود ، بلکه راه بیابان در پیش گیرد . طوس فرمان می پذیرد و با سپاهی گران سوی ترکستان روی می نهد و چون برسردوراهی می رسد ، فرمان کیخسرو را فراموش می کند و با وجود اعتراض گودرز ، راه کلات را در پیش می گیرد .
به فرود که با مادرش جریره در کلات هستند ، آمدن سپاه برادرش را خبر می دهند . فرود ، از دژ فرود می آید و گوسفندان و اسبان را به سپید کوه ، سوی انبوه می فرستد . سپس در دژ را می بندد . جریره فرود را به یاری برادر و کینه جویی افراسیاب تشویق می کند و می گوید : به بهرام و زنگه شاوران که همیشه با سیاووش بوده اند می تواند اعتماد کند .
آنگاه فرود با تخوار که گردان ایران را می شناسد در ستیغ کوه جای می گیرند . طوس از دیدن آندوبر آشفته می شود ؛ فرمان می دهد که سواری برود و آنان را دست بسته نزد او بیاورد. بهرام به فرمان طوس سوی کوه می تازد . تخوار بهرام را نمی شناسد . فرود نشانی پهلوانان را از بهرام می پرسد و وی پاسخ می دهد .

بدو گفت کز چه ز بهرام نام      نبردی و بگذاشتی کار خام

بدوگفت بهرام کای شیرمرد      چنین یاد بهرام با تو که کرد

چنین داد پاسخ مراورا فرود      که این داستانم ز مادر شنود

دگر نامداری زکند آوران      کجا نام او زنگه شاوران

بدوگفت بهرام کای نیکبخت      تویی بارآن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهریار جوان      که جاوید بادی و روشن روان


بهرام پس از دیدن نشان سیاووش بر تن فرود بر او آفرین می گوید . فرود نیز شادمانیش را از دیدن او ابراز می دارد و می افزاید که برای این به ستیغ کوه آمده است تا سالار سپاه ایران را به سور بخواند و همراه آنان کینه خواه ، سوی توران رهسپار شود . بهرام از سرپیچی طوس بخاطرفریبرز و از کم خردی او سخن میگوید ومی افزاید :

بمژده من آیم چو اوگشت رام      ترا پیش لشکر برم شاد کام

و گرجزمن آید زلشکرکسی      نباید برو بودن ایمن بسی


فرود گرزی پیروزه با دسته زر بنام یادگاری به بهرام می دهد. بهرام نزد طوس باز می گردد وبه او می گوید که او فرود پسرسیاووش است . طوس ستمکار می گوید :

ترا گفتم او را بنزد من آر      سخن را مکن هیچ ازوخواستار

یکی ترک زاده چو زاغ سیاه      برین کوه بگرفت راه سپاه


آنگاه فرمان می دهد که نامداری سر فرود را نزد او بیاورد . ریو نیز داماد طوس و زرسب پسر او به دست فرود کشته می شوند. فرود در هنگام جنگ با طوس و گیو به رهنمایی تخوار از همان ستیغ کوه اسب هردو را از پای در می آورد . دو سالار که پیاده نمی جنگند ، به لشکر گاه خود باز می گردند .

آنگاه بیژن سوی کوه می تازد . فرود اسب او را هم از پای در می آورد . بیژن پیاده با تیغ برنده با فرود می جنگد و بر گستوانش را چاک می کند . فرود خود را به دربند دژ می رساند. در دژ را می بندد و از باره سنگ فرو می بارند . بیژن ناگزیر نزد طوس باز میگردد . جریره که در شب تیره نزد فرزندش خوابیده است ، در خواب آتشی بلندتر از دژ می بیند که پرستندگان و دژ میان شعله های هراسناک آن به خاکستر تبدیل می شوند . چون از خواب برمی خیزد ، به باره دژ می رود و سراسر دشت را پر از جنگاوران ایران می بیند . پس سوی فرود باز می آید . بیدارش می کند و از زیادی سپاه با وی سخن می گوید . فرود با غرور پاسخ می دهد :

بروز جوانی پدر کشته شد      مرا همچوتو روز بر گشته شد

بکوشم بمیرم بغم زار وار      نخواهم از ایرانیان زینهار


فردای آن روز در نبرد سختی که بین دو لشکر در می گیرد ، همه سپاهیان فرود کشته می شوند . فرود در واپسین دم از دست بیژن و رهام زخم کشنده ای برمی دارد و به دشواری خود را به دژ می رساند . در دژ را زود می بندند . آنگاه مادر و پرستندگانش او را در بر می گیرند و برایش اشک می ریزند . فرود لب از لب بر می دارد و می گوید:

دل هرکه بر من بسوزد همی      زجانم رخش برفروزد همی

همه پاک برباره باید شدن      تن خویشتن بر زمین برزدن

که تا بهر بیژن نباشد یکی      نمانم من ایدر مگر اندکی


چون فرود دیده از جهان فرو می بندد ، پرستندگان خود را از باره دژ بر زمین فرو می افکند . جریره همه گنج را به شعله های سوزان آتش می سپارد و اسبان را از بین می برد . بعد دشنه ای بر می گیرد ، رخانش را بر روی پسر می نهد و شکم خود را می درد و هماندم در کنار پسر جان می دهد .

طوس پس از سه روز درنگ سوی کاسه رود سپاه می راند و در مرز آنجا فرود می آید . پلاشان جوان دلیر ترک برای دیدن سپاه ایران می آید . گیو و بیژن که بر کوه جای دارند ، او را می بینند . بیژن سواربر اسب تیزتک سوی بلاشان می تازد ، او را می کشد و سرش را نزد سپهبد می برد .
در این هنگام برف سنگینی باریدن می آغازد :

سرا پرده وخیمه ها گشت یخ      کشید از برکوه بربرف نخ

همه کشورازبرف شد ناپدید      بیک هفته کس روی هامون ندید

تبه شد بسی مردم و چارپای      یکی را نبد خنگ جنگی بجای

گیو که برای آتش زدن کوه هیزم ، از کاووس خلعت گرفته است ، بزحمت از کاسه رود می گذرد و کوه هیزم را آتش می زند . سپاه پس از سه هفته درنگ ، از رودخانه و آتش می گذرند و بر کوه و هامون سراپرده می زنند.
تژاو که در گرو گرد جایگاه دارد ، گروی را با شتاب نزد کبوده چوپان افراسیاب می فرستد تا به پژوهش سپاه ایران بپردازد . بهرام نگهبان شب ، او را می بیند و با آنکه به جان زینهار خواسته است او را می کشد . چون کبوده باز نمی آید ، تژاو اندوهگین سپاه را فرا می خواند و سوی سپاه ایران روی می نهد . او با اندک سپاه خود با سپاه ایران در می آویزد . در این جنگ ارژنگ پهلوان ارزنده توران و بسیاری از سپاهیان تژاو کشته می شوند . تژاومی گریزد . بیژن به دنبال او می تازد و بسان شاهینی تاج وی را می رباید . دم در دژ اسپنوی به ترک تژاو می نشیند و سوی توران می تازد . چون اسب تژاو از تاختن فرو می ماند ، برای رهایی از دست بیژن ، اسپنوی را همانجا می گذارد و از آنجا دور می شود و نزد افراسیاب می رود . بیژن به اسپنوی می رسد و او را نزد طوس می برد .

افراسیاب که بوسیله تژاو از کشته شدن بوم و بر آگاه می شود ، بخاطر سستی و کاهلی پیران در گردآوری سپاه او را سرزنش می کند. سپهدار پیران با شتاب به گردآوری سپاه می پردازد و تندر آسا سوی گروگرد روی می آورد . کارآگاهان به او خبر می دهند :

نشسته بیکجا سپهدار طوس      زلشگرنه برخاست آوای کوس

که ایشان همه میگسارندومست      شب و روز باشند با می بدست


پیران از فرصت سود می جوید ، سی هزار شمشیر زن بر می گزیند و نیمه شب گذشته ، بی بانگ طبل وبوق بر سپاه ایران می تازد . گیو که در خیمه خود بیدار است ، نخست به طوس و بعد به پدر خبر می دهد . پس از جنگی خونین سپاه ایران درمانده به کوه پناه می برد :

فراوان کم آمد زایرانیان      بر آمد خروشی بدرد از میان

پسر بر پدر زار گریان شده      وزان خستگان نیز بریان شده

برنج درازیم و در چنگ آز      چه دانیم باز آشکارا ز راز

دو بهره ازایرانیان کشته بود      دگر خسته ازجنگ برگشته بود

نه آن خستگان را ببالین پزشک      همه جای غم بود وخونین سرشک


گودرز به کیخسرو پیام می دهد . کیخسرو از شنیدن خبر شکست سپاه ، غم بزرگی بر دلش می نشیند :

ز کار برادر پر از درد بود      بران درد بر درد لشکر فزود


کیخسرو به فریبرز پیام می دهد و طوس را فرا می خواند و بخاطر نژاد و سالخوردگی از کشتنش چشم میپوشد.

برو جاودان خانه زندان تست      همان گوهربد نگهبان تست

ز پیشش براند وبفرمود بند      به بند از دلش بیخ شادی بکند


فریبرز بر پیران پیام می دهد :

شبیخون نجویند کند آوران      کسی کوگراید بگرز گران

توگربا درنگی درنگ آوریم      ورت رای جنگست جنگ آوریم

یکی ماه باید زمان درنگ      که تا خستگان باز یابند چنگ


پیران یک ماه درنگ را می پذیرد و بدین گونه یک ماه از جنگ دست می کشند . پس از یک ماه پیکاری هراس انگیز و دهشتناک بین دو سپاه در می گیرد . در گرماگرم جنگ گودرز چون درفش فریبرز را در قلبگاه نمی بیند ، به راه گریز عنان می پیچد. گیو به او می گوید :

اگرتو زپیران بخواهی گریخت      بباید بسر بر مرا خاک بیخت

چو پیش آمد این روزگار درشت      ترا روی بیند بهتر که پشت


شور جنگی که شراره های امید به پیروزی را در درون جنگاوران دمیده است آنان را به ادامه پیکار وا می دارد . سپاهیان بر دور درفش کاویانی که بیژن به چنگ آورده است گرد می آیند و بر آن دشت رزمی نو می آرایند. ریوپسر کهتر کاووس کشته می شود، بهرام تاج او را با نوک سنان بر می گیرد . رزم بشدت می گراید . سرانجام ایرانیان می گریزند و به دامن کوه پناه می برند.

بهرام چون تازیانه اش را گم کرده است به جستجوی آن ، که افتادنش را به دست دشمن ننگ می داند ، سوی رزمگاه می تازد . تازیانه را از میان تل کشتگان می یابد . از اسب به زیر می آید ، آن را بر می دارد و پیاده سوی لشکرگاه خود راه می پیماید ، زیرا اسبش را که بر اثر خروش مادیانی ، سوی او رفته ، کشته است. در راه سرکشان تو ران او را می بینند . پس صد سوار سوی او می شتابند . بهرام بسیاری از آنان را می کشد . سواران نزد پیران می روند و به او خبر می دهند . پیران رویین را برای دستگیری او می فرستد . بهرام رویین را با تیر از پای در می آورد . این بار خود پیران نزد بهرام می رود و با سوگند و پیمان می خواهد که تسلیم شود و زینهار بخواهد . بهرام از او اسبی می خواهد . پیران از بیم افراسیاب نمی پذیرد . آنگاه تژاو نزد آنان می رسد . با بهرام می جنگد واو را از پای در می آورد.
از آن سو، چون بهرام باز نمی گردد ، گیو و بیژن به جستجوی او می شتابند وسرانجام پیکرخون آلودش را میان کشتگان می یابند . بهرام در آستانه مرگ از گیو میخواهد که کین برادرش را از تژاو بخواهد . گیو تژاو را می کشد و پیکر بی جان را به لشکرگاه می آورد و برایش دخمه ای می سازد .
آنگاه سپاه پراکنده گرد می آید . پس از گفتگوی زیاد ، به این نتیجه می رسند که باید بیدرنگ نزد شاه برگردند . اگر او آهنگ جنگ دارد ، باید لشکر نامداری بیاراید .

بدین راز ازان مرز گشتند باز      همه دیده پر خون ودل پرگداز

برادر زخون برادر به درد      زبان شان زخویشان پرازباد سرد


افراسیاب ، شادمان از هزیمت سپاه ایران، خلعت پر ارجی به پیران می بخشد و فرمان می دهدکه از برگشتن سپاه دشمن ایمن مباشد و هشیاری خود را از دست ندهد .

بپای آمد این داستان فرود      کنون رزم کاموس باید شنود

آغاز نبرد رستم و افراسیاب

سپاهی بمانند دریای آب          نهنگ سپه بود افراسیاب

در نخستین روز افراسیاب فرزند خود سرخه را پیش خوانده درباره رستم گفتنی ها را به او گفت و فرمان داد: سی هزار شمشیر زن برگزین و چون برق و باد به سوی سپنجاب برو، فرامرز آنجاست با لشکرش، برو سر او را بریده نزد من بفرست، اما از رستم پرهیز کن تو پشت و ستون سپاه منی، اگر بیدار دل باشی پیروزی با توست. اکنون پیشرو باش و بیدار باش سپه را زستم نگه دار باش.

سرخه گفت: ای سپهدار زجان تهمتن بر آرم دمار، فرامرز را دست بسته به سویت می فرستم، به جایی که من اندیشه جنگ کنم فرامرز و رستم چه محل دارند . افراسیاب گفت: یکی داستان دارم از روزگار که همیشه آنرا در دل نگاه داشته ام و آن این است که:

سگ کار دیده بگیرد پلنگ         ز روبه رمد شیر نادیده جنگ

فرامرز فرزند جهان پهلوان است، دلیر است، بیدار است از نژاد شجاعیان، هرگز او را اندک مگیر و بیدار باش. سرخه به سوی سپنجاب اردو کشید. دیدبانان چون سپاه سرخه را دیدند به فرامرز خبر دادند و از سپاه ایران آوای کوس جنگ بر فلک بلند شد. دو لشکر بهم آویختند. سرخه چون پیکار فرامرز را دید ، نیزه به دست گرفت فرامرز هم از قلب سپاه بیرون شد و سوی سرخه با نیزه شد. کینه خواه، چون سرخه را دید فریاد بر آورد، خون سیاوش را به خاک می ریزید اکنون جزای آنرا خواهی کشید خود ستائیشان بالا گرفت. سرخه گفت: من از نژاد افراسیابم که نهنگ دریا در بیم من در آب می سوزد. از آن آدم سوی میدان تو که از تن رهانم مگر جان تو.
این بگفت نیزه را بر کمر فرامرز کوفت اما فرامرز پهلوان بر زین اسب جنبش هم نکرد. فرامرز بخندید و گفت : اکنون نظاره کن اینگونه نیزه می زنند بعد با نیزه بر سرخه تاخت و سرخه دانست حریف فرامرز نیست و ناگاه به سوی لشکر خود بگریخت. فرامرز چون تیر به دنبال او تاخت تیغ هندی به دست و فریاد زنان که بایست، رسیدم، عاقبت در آخر میدان فرامرز به سرخه رسید به سان پلنگی خشمگین پنجه گشود، کمر بند سرخه را گرفت و از پشت زین به زیر افکند، بر آورد و ناگه بزد بر زمین، پیاده شد سرخه را ببست و از رزمگاه به لشکر آورد و هم آن زمان بود که درفش تهمتن زره در رسید. فرامرز چون باد پیش پدر رفت و سرخه را دست بسته پیش پایش افکند تهمتن بر فرزند آفرین کرد و فرمان داد تا به سلامتی او مال بسیار به درویشان دهند. سپس به سرخه نگریست، پهلوانی دید چون سرو آزاد. رخی چون بهار، دست و بازوئی چون شیر، موها چون مشک سیاه بر صورت ریخته. تهمتن لحظه ای اندیشه کرد بعد خشم بر دلش نشست و فرمان داد تا او را به دشت ببرند، دستش را به کمند ببندند و رخش را چون گوسپند بر خاک بمالند و بمانند سیاوش به خنجر روزبانان سر از تنش جدا کنند. طوس سپهبد رفت تا خون سرخه را بریزد. سرخه زاری کرد و گفت: چرا کشت خواهی مرا بی گناه

سیاوش مرا بود همسال و دوست            همه جان من پر زاندوه اوست

همیشه نفرین می کنم بر آن کس که سیاوش را کشت. بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت، بر نوجوانی من رحم کن. دل طوس نرم شد نزد رستم آمد سخنان سرخه را گفت، رستم گفت: ای سپهبد این کودک از همان کس است که حیله ها کرد تا سیاوش راکشت قسم به پروردگار تا من در جهان زنده هستم هر کس از ایشان را که بیابم اگر شاه باشد و اربنده سرش را از تن جدا خواهم کرد. پس به زواره نگاه کرد و گفت: با همان تشت و خنجر سرش را ببرید و آنچنان کردند . پس سپاهیان بر او ریختند و تنش را با خنجر چاک چاک کردند!!. چون لشکر از جنگ بر گشت، سرخه را دید که از پا به دار آویخته شده است . چون خبر به افراسیاب رسید . خاک بر سر کرد و نوحه خواند .

دریغ آن رخ ارغوانی چو ماه           دریغ آن بر و برزو بالای شاه

نجوید پدر هیچ آرامگاه             مگر زین چرمه با وردگاه

افراسیاب به لشکریان گفت بر خیزید که هنگام نبرد است همه جوشن در بر کنید و اسلحه بر گیرید بزودی سپاه آماده شد . افراسیاب فرمان داد تا کرنای دمیدند، هندی کوبیدند، زنگها به صدا در آمد و چون سپاه در دشت آماده حرکت شد به رستم خبر دادند که افراسیاب خود راهی جنگ دارد. رستم فرمان داد تا اختر کاویان را به میدان برند و گشودند تا، دو لشکر برابر هم صف کشیدند. افراسیاب سپاه خود را برای جنگ آراست. در میمنه بارمان، در مسیره کهرم و در قلب خود جای گرفت، رستم فرمان داد گودرز گشوادگان بر مسیره، گیو وطوس بر میمنه و خود با فرامرز در قلب جای گرفتند. زواره پشت تهمتن را نگاه می داشت ، دو سپاه هم گروه جنگ آغاز کردند. پیلسم به قلب سپاه آمد و به افراسیاب گفت: اجازه بده تا با رستم امروز جنگ آورم. همه نام او زیر ننگ آورم، پیش تو آرم سرو رخش او.

افراسیاب از آن سخن شاد شد و گفت: اگر بتوانی رستم را به چنگ بیاوری این جنگ کوتاه خواهد شد و مکان تو را در توران زمین دیگری نخواهد داشت، دخترم را به تو می دهم و پس از من شاه ایران و توران تو خواهی شد. پیران چون آن سخنان را شنید سخت غمگین شد و گفت: اگر او با تهمتن نبرد کند مرگش حتمی خواهد بود و ننگی نیز بر شاه است و در جنگ اول سپاه دلشکسته خواهند شد . پیلسم به پیران گفت: اگر من جنگ آغاز کنم چنان خواهد بود که بر شاه ننگی نباشد . افراسیاب چون سخنان هر دو را شنید، اسبی شایسته با تیغ و گرز گران و ابزار دیگر جنگ به پیلسم داد.

پیلسم سر برسر کتف، نیزه به دست با غرور فراوان قدم در میدان نهاد. چون نزدیک سپاه ایران رسید. چوه رعد غرید، فریاد کرد گفت: رستم کجاست، کی گویند او روز جنگ اژدهاست، بگوئید تا پیشم آید به جنگ که برای نبرد با او آمده ام، چون سخنان پیلسم به گوش گیو رسید . شمشیر از نیام بیرون کشیده و بسوی او حمله برد .

رستم گفت پهلوان به هوش باش که این ترک مرد جنگ است. مبادا که ننگی پیش آید . گیو و پیلسم به هم آویختند و پیلسم نیزه ای بر گیو زد که هر دو پایش از رکاب اسب بیرون آمد و می رفت تا سرنگون شود ، فرامرز چون این بدید به یاری گیو رفت . شمشیر بر نیزه پیلسم زد که نیزه اش از میان شکست شمشیری دیگر بر کلاه خودش زد که این با ر تیغ فرامرز خورد شد.

رستم در قلب سپاه جنگ نا برابر دو پهلوان ایرانی را با پهلوان تورانی می دید و آنان را سبک و سنگین می کرد رستم با خود اندیشه کرد که در میان ترکان کسی نیرومند تر از پیلسم نیست و دانست اگر پیلسم از این میدان بدر رود به سود ایرانیان نخواهد بود.

رستم رو به لشکر کرد وگفت: از جای خود تکان نخورید بگذارید من به جنگ پیلسم بروم و نیرویش را ببینم این بود که کلاه خود را بر سر نهاد و نیزه ای بزرگ به دست گرفت، هی بر رخش زد و بر قلب سپاه تا پیش صف را ه تاخت پیمود چون برابر پیلسم رسید گفت: ای نامدار مرا خواستی و در آرزوی جنگ من بودی کنون آمدم تا ببینی مرا. اکنون ضرب دست مرا هم خواهی دید و از آن پس هرگز دلت هوای جنگ نخواهد کرد.

رستم و پیلسم به هم آویختند آنقدر گرز بر سر هم کوفتند و آنقدر تیغ به روی هم کشیدند تا اسلحه هر دو شکست. رستم با خود گفت: ز ترکان سوار، ندیدم به دین پیچش کارزار. رستم این بگفت اسب از جای بر انگیخت نیزه ای بر کمر گاه او زد و از زین بلندش کرد. پیلسم بر نیزه رستم چون پر کاهی می نمود. رستم همچنان نیزه بر کف و پیلسم بر سر نیزه رخش را بتاخت تا قلب سپاه توران پیش برد. آنگاه از نزه او را به قلب لشکر دشمن پرتاب کرد و فریاد کرد این را به دیبای زرد بپوشد که از گرد شد لاجورد. این بگفت و سر رخش را به سوی سپاه ایران بگردانید و همچنان بتاخت و به جایگاه خود بازگشت.

چون چشم پیران به بدن پیلسم افتاد سرشک از مژگان بریخت اما چه سود که تن پیلسم در گذشت از پزشک. از هر دو لشکر خروش جنگ بر آمد و جنگ گروهی آغاز شد.

بکشتند چندان ز هر دو گروه          که شد خاک دریا و هامون چوکوه

پس تند بادی عظیم بر خواست گردی سیاه آسمان را فرا گرفت، جهان چون شب تیره و تاریک شد. همانا به شب روز نزدیک شد. دو لشکر در رزمگاه بدون اینکه یکدیگر را بشناسند می کشتند، و در دل هم پیش می رفتند . بدون آنکه دوست و دشمن شناخته شود . افراسیاب به سپاهیان گفت دیگر بخت بیدار ما بخواب شد امروز را هر طور باشد پایداری کنید اگر سستی کنیم باید بگریزیم و خود نیز هی بر اسب زد و از قلب سپاه توران بر میمنه سپاه ایران تاخت در آنجا که طوس سپهدار بود. گروهی فراوان از سرداران ایران خود را بکشت تا آنجا که طوس پشت بر میدان جنگ کرده خود را به رستم رسانید و گفت:

همه میمنه شد چو دریای خون           درفش سواران ایران شده سرنگون

رستم چون سخن طوس را شنید همراه با فرامرز به سوی میمنه تاخت. رستم و یارانش سپرداران افراسیاب را نگاهبانش بودند یک به یک از میدان به در کردند در آن جنگ فرامرز وطوس پشت تهمتن را داشتند و تهمتن چو شیر پیش می رفت چون جنگ به سود ایران شد درفش بنفش رستم را بر افراشتند و اختر کاویانی را به سوی میمنه متوجه کردند. افراسیاب چون پرچم ها را دید بدانست آن پیلتن رستم. چشم رستم چون به درفش سپاه افراسیاب افتاد، رخش را به سوی او تاخت و عنان را به رخش سپرد و با افراسیاب در آویخت . رستم تیغی بر کلاه افراسیاب زد که آنرا شکافت. افراسیاب نیزه ای بر پهلوی رستم زد که بر چرم کمر او فرو رفت اما به ببر بیان آن نشد کارگر. جهان پهلوان از کنار افراسیاب گذشت و به سوی او باز آمد. نیزه ای سنگین بر اسب افراسیاب زد که اسب به سر در آمد و افراسیاب از پشت آن بر خاک افتاد. رستم کمرگاه او را می جست تا از زمینش بر باید و کم مانده بود که از رنج کوته کند راه او.

هومان که از دور جنگ ایشان را نظاره می کرد ، چون افتاد افراسیاب را دید ، دست بر گرز برد و بزد بر سرشانه پیلتن. رستم به سوی هومان برگشت و افراسیاب از چنگش گریخته بر اسبی تیزتک نشسته ازمیدان فرارکرد.

وراکرد هومان ویسه رها           به صد حیله از چنگ آن اژدها

رستم آشفته شد و رخش از پی هومان بر انگیخت او هومان در گرد و خاک میدان از نظر رستم دور ماند. چون ایرانیان رستم را تنها در دل سپاه در دل سپاه توران دیدند به سوی او تاختند. اما بشنو از شاه توران زمین ، افراسیاب چون از دست رستم رها شد، گریزان روانه توران زمین گردید و در پی او هزیمت گرفتند ترکان چون باد. سه فرسنگ رستم در پی ایشان تاخت و به اردوگاه باز آمد . تمام گنج افراسیاب را بر سپاهیان بخشش کردند. کمی بعد رستم فرمان داد تا لشکر به دنبال افراسیاب حرکت کند.

افراسیاب در راه بود که شنید رستم و سپاه ایران در پی او اسب می تازد این بود که بر سرعت خود افزود . چه دردسر بدهم. تا کنار دریای چین افراسیاب و سپاهش گریختند به هنگام گذر کردن از آب، به پیران چین گفت افراسیاب.اگر رستم آن کودک شوم را به چنگ آورده وبه سوی ایرانشهر ببرد از این دیو زاده شاهی تازه خواهد ساخت و آشوبی عظیم بار دیگر به راه خواهد افتاد هم اکنون کیخسرو را بیاور و در این دریا بیفکن.
پیرا ن گفت: در کشتن او شتاب مکن، من او را همراه خود به ختن خواهم برد آنجا امن است. از آن گذشته کشتن او دردی را دوا نمی کند . افراسیاب گفت هرچه زودتر این کار را انجام بده . پیران هم در دم فرستاده ای روانه کرد تا کیخسرو را به ختن ببرند. فرستاده با کیخسرو گفتنی ها گفت. کیخسرو هم نزد مادر رفت و گفت: افراسیاب کس فرستاده است تا به دریای چین رفته و در ختن منزل کنیم چه باید کرد. مادر و پسر فراوان مشورت کردند اما چاره ای پیدا نشد، به ناچار غمگین و گریان روانه راه شدند: کیخسر.، نزد پیران رفت ، پیران از تخت به زیر آمد او را ببوسید و در جایی نزدیک خود مکانش داد نزد افراسیاب رفت و گفت: آن کودک را آورده اند اکنون چه باید کرد . افراسیاب گفت: او را به جائی بفرست که هیچکس نشانش را نداند و پیران نیز چنین کرد.

ای فرزند. بشنو از رستم که همچنان با سپاه ایران در خاک توران پیش می تاخت همه چین و ماچین، ختا و ختن را گرفتش به بازوی شمشیر زن ووارد پایتخت افراسیاب شد. تهمتن بر تخت افراسیاب نشست و آنچه را که افراسیاب اندوخته بود به سپاهیان داد و سپه سر به سر زو توانگر شدند. به سر داران گنج ها فراوان داد . از رزم همه شان ستایش کرد. گنجی فراوان برای فریبرز کاوس فرستاد. به فریبرز نوشت: سالار مهمتر توئی
سیاوش را خود برادر توئی

میان را به کین برادر ببند          زفتراک مگشای هرگز کمند

سپس هر یک از شهرهای توران زمین را به یکی از سرداران داد.

بما چین و چین آمد این آگهی           که بنشست رستم بشاهنشهی

همه هدیه ها ساختن و نثار              زدینارواز گوهر شاهوار

بگفتند ما بنده و چاکریم              زمین جز به فرمان تو نسپریم


مدت ها رستم و سرداران آن سرزمین ماندند تا داستان شکار زواره پیش آمد.

روز از روزها سرداران به رستم گفتند: پیش از این جنگیدن کاری است بیهوده و فقط ریختن خون بی گناهان است. اکنون دیگر از افراسیاب خبری نیست و تمامی سپاه ایران نیز در اینجا جمع شده ، اگر افراسیاب از راهی دیگر به ایران حمله کند و کاوس پیر را که بدون سردار و سپاه و یاور مانده از میان ببرد کار دشوار تر خواهد شد.شش سال است که در این سرزمین مانده و می جنگیم باشد که به خانه خودمان باز گردیم. تهمتن آن سخنان را پذیرفت. و سپاه ایران با زر و گوهر فراوان روانه ایران زمین شدند. دیری نگذشت که به افراسیاب خبر دادند ایرانیان به سرزمین خود رفته اند . او نیز فرمان داد تا مردم توران به جای گذشت خود بازگردند.