‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

داستان سرودن شاهنامه از زبان فردوسی

همیشه مالک این ملک ملت است که داد
سند بدست فریدون ؛ قباله دست قباد

شاهنامه فردوسی داستان شاهان نیست ؛ مجموعه کارنامه هایی است که داستان و سرگذشت پدران توست و اینکه برای زنده ماندن چگونه جنگیده اند ؛ برای پیروزی حق چگونه قیام کرده اند ؛ چگونه از طبیعت آموخته اند و چگونه آن را رام کرده اند و چگونه با جان و تنشان این ملک را حفظ نموده اند ؛ چگونه پیرو راستی و ایمان به خداوند بوده اند و این همان میراثی است که امروز بدست تو سپرده شده. پهنه تاریخ ما که نشانه تمامی رنج ها و شادی ها ؛ دادگری ها و ستم هاست ؛ هنوز بارور از حماسه رستم ها و پهلوانی هاست .

نامه شاهان

فردوسی در آغاز شاهنامه چنین می گوید که از زمانهای باستان در ایران کتابی بود پر از داستانهای گوناگون که سرگذشت شاهان و دلاوران ایران را در آن گرد آورده بودند. پس از آنکه شاهنشاهی ایران به دست تازیان برافتاد این کتاب هم پراکنده شد. اما پاره های آنرا موبدان در گوشه و کنار نگاه میداشتند ، تا آنکه یکی از بزرگان و آزادگان ایران که مردی دلیر و خردمند و بخشنده بود ، به جستجو افتاد تا تاریخ گذشته ایران را از روز نخست بیابد و آنچه را بر شاهان و خسروان ایران گذشته است در دفتر فراهم آورد. پس موبدان سالخورده را که از تاریخ باستانی ایران آگاهی داشتند ، از هر گوشه و کناری نزد خود خواست و از تاریخ روزگاران کهن جویا شد : که شاهان ایران از دیرباز چگونه کشورداری کردند و آغاز و انجام هر یک چه بود و بر ایران در این سالیان دراز چه گذشت.

موبدان تاریخ باستانی ایران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان کتابی نامدار فراهم آورد که بزرگ و کوچک بر آن آفرین گفتند. آنهایی که خواندن میدانستند داستانهای این کتاب را برای مردم می خواندند و دل آنان را به یاد شکوه گذشته ایران شاد می کردند. این کتاب در میان مردم گرامی شد.


دقیقی شاعر

آنگاه جوانی خوش طبع و گشاده زبان پیدا شد و به این اندیشه افتاد که این کتاب را به شعر درآورد.دوستان وی همه از این اندیشه شاد شدند. اما افسوس که این شاعر گرفتار برخی تندرویهای جوانی بود و به عاقبت آن دچار شد و در جوانی به دست بنده خود کشته شد و نظم کردن «نامه شاهان» ناتمام ماند. من وقتی از کار این شاعر ناامید شدم به دلم افتاد که همت کنم و نامه شاهان را فراهم آورم و خود آنرا در قالب شعر بریزم. پس در طلب آن برآمدم و از هر کسی جویا شدم. از گردش روزگار می ترسیدم ،می ترسیدم عمرم وفا نکند و کار به دیگری بیفتد. از طرفی زر و مال من چندان نبود که بپاید و سالها عهده دار من و کوشش من باشد. اینگونه کوششها و رنجها هم خریدار نداشت. سراسر کشور را جنگ و شورش فرا گرفته بود و کار بر پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و کسی قدر سخن را نمی دانست و حال آنکه در جهان چه چیزی بهتر از سخن نیکوست؟ مگر نه آن است که پیغمبر مردم را با سخن به خدا رهبری کرد؟

مدتی در اندیشه بودم ولی آشکار نمی کردم، زیرا کسی که در این مقصود یار من باشدنمی یافتم. تا آنکه دوست مهربان و یکرنگی که در یکی از شهرها داشتم مرا دل داد و گفت: «قصد تو قصد شایسته ایست. من نامه شاهان را نزد تو می آورم. تو جوانی و خوش طبع و والاسخن، چه بهتر که به چنین کار گرانمایه ای دست بزنی و با شعر کردن نامه شاهان برای خود خوشنامی و سرافرازی حاصل کنی.»

به سخنان او دلگرم شدم و وقتی نامه شاهان را نزد من آورد از دیدن آن جان تاریکم افروخته شد و به سرودن آن دست بردم.

دوست جوانمرد

بخت هم مدد کرد و یکی از بزرگان به یاری من برخاست. این بزرگمرد که نژادش به آزادگان قدیم می رسید جوانی خردمند و بیدار و روشن روان بود. زبانی نرم و پاکیزه داشت و فروتن و پر آزرم بود.به من گفت:«بگو تا هر چه بخواهی فراهم کنم. از هر چه از دست من برآید کوتاهی نخواهم کرد.»

این نیکمرد نامدار با نیکویی و بخشش خود مرا از زمین به آسمان رساند. مرا مانند تازه سیبی که از آسیب باد نگه دارند ، نگاه داری و حمایت می کرد. از جوانمردی و بخشندگی ، دنیا در دیده اش خوار بود و زر و خاک در چشمش یکسان می نمود.

افسوس که ناگهان ریشه عمر این رادمرد کنده شد و چون سروی تندباد از جا بکند به خاک افتاد و به دست ستمگران مردم کش ناپدید شد. دریغ از آن برز و بالای شاهانه اش.

پس از مرگ او روانم لرزان شد و نومیدی در دلم رخنه کرد. تا آنکه یک روز به یاد پندی از این رادمرد افتادم که می گفت:«این کتاب شهریاران است. اگر آنرا به نظم آوردی، به شهریاری بسپار.» از به یاد آوردن این گفتار دلم آرامشی گرفت و روانم شاد شد. با خود گفتم که بخت خفته ام بیدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار کهنه نو شد.

رویای فردوسی

یک شب در همین اندیشه به خواب رفتم. در خواب دیدم که شمع درخشنده ای از میان آب برآمد و روی گیتی را که چون لاجورد تیره بود، چون یاقوت زرد روشن کرد. آنگاه تخت پیروزه ای پیدا شد که شهریاری تاج بر سر چون ماه درخشان بر آن نشسته بود. سپاهش تا دو میل صف بسته بودند و بر دست چپش هفتصد ژنده پیل ایستاده و وزیری پاک نهاد در پیش شاه به خدمت، کمر بسته بود. من از دیدن شاه و سپاهیان و ژنده پیلان خیره شدم و از نامداران درگاه پرسیدم آنکه چون ماه بر تخت نشسته است کیست؟ گفتند:«محمود جهاندار است که ایران و توران در فرمان اوست و از کشمیر تا دریای چین مردم ثناگوی اویند. تو نیز که سخن سرایی ، آفرین گوی او باش.»

بیدار شدم و از جا جستم و زمانی دراز در آن شب تیره بیدار بودم. با خود گفتم این خواب را باید پاسخ بگویم. پس به نام فرخنده شهریار، محمود غزنوی، به نظم شاهنامه دست بردم.


برگرفته از کتاب برگزیده داستان های شاهنامه ( دکتر یارشاطر) و روایت شاهنامه به نثر ( ایرج گلسرخی )

کشته شدن سیامک فرزند کیومرث

بدین ترتیب سالها با شادی و خوشی گذشت. کیومرث پیرتر و پیرتر شده بود ولی فرزندش سیامک هر روز می بالید و رشد می کرد و بزرگ می شد ، او میوه دل پدر و مادر و مایه افتخار خانواده بود پدر از دیدن فرزند برومند و خردمند و شجاع خویش دلشاد بود ، اما سرنوشت بازی دیگری داشت ؛

 دیوی سیه دل و سیه کردار «آدمی پلید و وحشی» خود را به دربار نزدیک کرده و خود را از خواص درباریان و نزدیکان سیامک قرار داده بود ولی همیشه به سیامک رشک می برد و حسد می ورزید و در دل قصد نابودی او و عظمت سلطنت داشت. کیومرث که ایرانی پاک نهاد و فرزانه و دلش جایگاه پیام سروش غیبی بود در خواب فرشته ای پلنگ پوش دید که به او گفت: آن دیو بچه ناپاک فرزند سیامک را خواهد کشت. کیومرث هم جریان را به فرزند گفت: سیامک هم لباس جنگی از چرم پلنگ پوشید و با آن یاغی نمک نشناس به نبرد پرداخت. چون هر دو سپاه مقابل هم قرار گرفتند ، سیامک به میدان جنگ آمد و مبارز طلبید و گفت: ای سیاه دل فرومایه این بود ثمر محبت من بر تو و بر پدر و خانواده ات که اکنون سرکشی ورزیدی ، اکنون یا فرمان کیومرث را پذیرا شو یا خود به میدان بیا تا با هم بجنگیم و مردم را به کشتن ندهیم. آن دیو سیاه قوی هیکل رجزخوانان به میدان جنگ آمد. جنگ تن به تن آنان آغاز شد در اثنای جنگ آن اهریمن پیشه چنگ انداخت و کمر سیامک را گرفت و او را بر زمین زد و با چنگال خویش گلوگاه سیامک را چاک کرد.
چون خبر جانسوز کشته شدن سیامک به کیومرث رسید از تخت خود را به زمین افکند، جامه درید، با ناخن گوشت بدن خود را کند و ناله سر داد و سراپا سیاه پوشید ، مجالس سوگواری در هر جا برپا شد و سپاهیان به عزا نشستند و جامه سیاه کردند و مدت یکسال همواره با پادشاه خود به شیون و زاری پرداختند تا اینکه دوباره سروش غیبی بر دل کیومرث آن فرزانه مرد بیدار دل که با خدایش رازها داشت، پیام داد که: هان کیومرث پیش از این محزونی ، هشیار شو، بیدار شو، سپه آرا و بر دیوان آن اهریمن صفتان حمله بر و ایران زمین را از وجود ناپاکان پاک ساز و انتقام خون سیامک را بگیر. چون کیومرث سخن سروش را شنید سر بر خاک نهاد و دست دعا بر آسمان برد و به نیایش پرداخت و با سوز دل با خدا مناجات کرد و آنگاه کمر بر میان بست تا انتقام خون فرزند بستاند.
سیامک را پسری بود هوشنگ نام به معنی هوش آهنگ. کیومرث به این جوان باهوش و با فرهنگ علاقه بسیار داشت، زیرا میوه دل و نور چشم او بود، چون کیومرث عزم جنگ کرد هوشنگ را نزد خود خواند و به انتقام خون پدر ترغیب نمود و فرماندهی لشکر را بدو سپرد، او نیز سپاهیان بسیار به دور خود جمع کرده، حتی پلنگ و گرگ و شیر و ببر و پرندگان را که در خدمت او بودند آماده نبرد کرد. جنگی سخت بین هوشنگ و دیو درگرفت. در بین جنگ هوشنگ خود را به دیو رساند و کمرش را گرفت و بر زمین زد و سر او را برید. لشکریان چون فرمانده خود را کشته دیدند، گریختند و هوشنگ پیروزمند به سوی نیای خود شتافت . کیومرث خداوند را شکر کرد و جشنی با شکوه آراست و دیری نگذشت که دنیا را وداع گفت و به سرای جاودانی شتافت.
 
توضیح : کیومرث را آدم اول نیز گفته اند و« دیو» را ابلیس و کشته شدن سیامک به دست دیو، کشته شدن نیکی و خرد نیک به دست فرزند ابلیس است. «چون کشته شدن هابیل به دست قابیل» و سپس انتقام هوشنگ از دیوها و چیرگی آدم و فرزند زاده های او بر ابلیس و ابلیس زادگان می باشد. به همین ترتیب تمام شاهنامه مبارزه ابرمرد خیر بر اهریمن دیو شر و فرزندزادگان یا دشمنان خیر می باشد که به صورت تورانیان و دیوان و سرکشان آیین الهی در آمده اند.

پادشاهی کیومرث

آنچه پدران ما به فرزندان خود و آنها نیز به فرزندان خود درباره آغاز حکومت و تمدن و پادشاهی ایران گفته اند و از آنها به ما رسیده ، این چنین است:
نخستین روز فروردین بود طبیعت جان تازه یافته بود گیاههای تازه رسته جلوه دیگری داشتند ، گلهای لاله شقایق بر دامن کوه جشن رویش برپا کرده و با وزش نسیم می رقصیدند ، خورشید بهاری گرمای مطلوبی داشت. بزرگترها ، کهنسالان و جوانان نستوه تا بالای کوه آمده بودند

، انتظار داشتند تا کیومرث آن جوان رشید که همواره از پوست پلنگی که خود شکار می کرد می پوشید ، از نبرد تازه با حیوانات وحشی و دیوان و راهزنان بازگردد، هنوز آفتاب بالا نیامده بود که سرو کله کیومرث از دور پیدا شد در حالی که بر دوش خود لاشه پلنگ و در دست سر شیری داشت ، با گامهای استوار و محکم از ستیغ کوه به پایین آمد. صدای هلهله شادی از مرد و زن و کودک و بزرگ برخاست ، نخستین پیران جلو رفتند و پس از درود ، گفتند: آفرین بر این شجاعت تو باید شاه ما باشی تو باید فرمانروا و حاکم ما باشی ما با داشتن جوان پاک و شجاعی چون تو می توانیم بر همه سرکشان و بدکاران پیروز شویم و از شر حیوانات وحشی در امان باشیم و سرزمین خود را بگستریم. ما قول می دهیم همواره یار و یاور و مشاور تو باشیم و از فرمانهایت اطاعت کنیم.
آنگاه جوانان جلوتر آمدند و گفتند: ای کیومرس تو مایه افتخار ما جوانانی بازوان و نیروی ما در اختیار توست، اگر شاهی را پذیرا شوی ما از تو فرمانبرداری می کنیم و می توانیم سرزمین خود را تا آن سوی دریاها توسعه دهیم ، تا نام ایران را در سراسر گیتی بگسترانیم.
آنگاه کیومرث زبان به ستایش خدا گشود و گفت: ایزد پاک را سپاس میگویم که به ما خرد ویژه داد تا بتوانیم سرزمین خود را آباد و دشمنان خود را خوار گردانیم ، اهریمنان را نابود و دیوان را تار و مار سازیم. اکنون که شما مرا برگزیدید من هم به دادار جهان آفرین سوگند می خورم تا همواره برای دفاع از سرزمین خود در صف اول باشم. اهریمنان را تباه و دشمنان را خاک کنم و دوستان و هموطنان را افتخار بخشم ؛ آنگاه همه به او دست دادند و او را کیومرس شاه نامیدند و تبریک گفتند. سپس با همیاری ، بنایی در بالای کوه ساختند تا جایگاه شاه باشد و او از دور همه جا را ببیند و مهاجمان را دفع کند. او هر روز به پسران و جوانان اصول جنگ آوری می آموخت. آیین کمند ، کمان ، گرز ، فلاخن ، اسب سواری ، تیراندازی و کمان کشی همراه با هشیاری و رشادت و جوانمردی.
بدین ترتیب روزها و ماهها و سالها گذشت آنها که توانسته بودند بر شیر و پلنگ و گراز وحشی چیره شوند از جمله پلنگ پوشان « پوست پلنگ پوشان » از نزدیکان شاه بودند آنها توانسته بودند با همکاری هم طبیعت را رام ، حیوانات را اهلی و سرکشان را فرمانبردار سازند.

داریوش دوم

داریوش دوم ظاهراً به سبب نژاد یا نسبت مادر بابلی خویش سوریائی هم خوانده می‌شد. او پس از شورش بر ضد برادرش سغدیانوس که برادر خود خشایارشای دوم پادشاه قانونی شاهنشاهی را به قتل رسانده بود در سال ۴۲۳ (پیش از میلاد) به تخت نشست و نام داریوش را برای خود برگزید. این پادشاه هخامنشی نوزده سال بر ایران حکومت کرد. او با توجه به تاریخ سنتی ایران با داراب همسان دانسته می‌شود.بر پایهٔ آنچه یونانیان در تاریخ نوشته‌اند، داریوش دوم، اخس (به یونانی) به معنی فرزند غیرعقدی اردشیر یکم بود. اگرچه در مغرضانه بودن چنین صفاتی از سوی یونانیان که اصلی‌ترین دشمن ایرانیان بوده‌اند، جای شک و شبهه باقیست.نخستین همسر داریوش پروشات یا پریزاتس و یا پریزاد، به روایتی خواهر وی بود و این دو صاحب دو پسر به نام‌های اردشیر دوم و کورش کوچک بودند که بعد از داریوش پسرش اردشیر دوم به شاهی رسید. پریزاتس همچنین یک دختر به نام آمستریس داشت. قدرت واقعی در زمان او، از آن پریزاتس ملکهٔ داریوش بود. از سوی دیگر او پدر اوستانوس پدر آرشام پدر داریوش سوم (دارا) بوده است، و بنابراین داریوش سوم نسبش با سه نسل فاصله به داریوش دوم می‌رسد، و به‌همین جهت در تاریخ سنتی، داراب را پدر دارا (نام داریوش سوم در شاهنامه فردوسی) دانسته‌اند. با جلوس داریوش دوم انحطاط خاندان هخامنشی که منازعات داخلی، برادرکشی، و تسلیم به توطئه‌های حرم نشانه‌اش بود بطور بارزی امپراتوری پارسی‌ها را به سوی ورطهٔ نابودی کشانید. کتزیاس طبیب و مؤرخ یونانی در همین زمان در دربار هخامنشی خدمت می‌کرده است.در آسیای صغیر و یونان آنچه بیش از یک سپاه واقعی برای ایران کار می کرد،طلا بود. در این هنگام جنگ معروف به جنگ پلوپونزوس بین آتن و اسپارت به اوج خود رسیده بود. داریوش می‌دانست که از طلاهای خویش چگونه باید همچون یک حربهٔ سیاسی استفاده کند و حفظ نوعی موازنه بین حریفان جنگ و به دازا کشاندن این جنگ را تا جایی که هیچ طرف غالب یا مغلوب نشود، سیاست خود قرار داد.داریوش دوم به دولت اسپارت که علیه دولت آتن می‌جنگید، کمک‌های شایانی نمود و در اثر همین منازعات و اشتغال حریفان در جنگ پلوپونزوس بود که یونانیان آسیای صغیر و برخی از جزایر یونانی‌نشین که از زمان صلح کالیاس مستقل شده بودند، دوباره فرمانبردار ایران گردیدند. این پیروزی‌های به اصطلاح دیپلماتیک این عیب را هم داشت که سپاه ایران را بیکار می‌گذاشت و تجربه نشان می‌دهد که در تاریخ امپراتوری های بزرگ، وقتی ارتش یکچند بیمصرف بماند، مانند تیغی در غلاف مانده، زنگ می زند و طولی نکشید که داریوش سوم، در زمان حملهٔ اسکندر تلخی این واقعیت را چشید. جنگ پلوپونزوس بین آتن و اسپارت، ۲۶ سال ادامه داشت و بالاخره در سال ۴۰۴ پیش از میلاد خاتمه یافت. در زمان داریوش دوم در سال ۴۱۱ پیش از میلاد، مصر به بهانهٔ جانبداری ساتراپ مصر، از یهودیان مصر، اعلام شورش کرد. مصری ها با وجود اختلاف داخلی و عدم قدرت و مهارت نظامی، این بار توانستند، سرزمین خود را تا نزدیک به شصت سال بعد از تصرف ایران بیرون آورند. مصر دوباره در زمان اردشیر سوم به تصرف ایران در آمد.

سغدیانوس

نام سغدیان به صورت سغدیانس نیز آمده ، وی پسر اردشیر اول از زنی بابلی و غیر عقدی به نام آلوگونه بود ، واز این جهت نیز یونانیها او را داریوش نوتوس یا داریوش حرامزاده خوانده اند ، سغدیان به اتفاق خواجه ای به نام فرناک ، شبانه برادرش خشایارشا دوم را در خوابگاهش کشت و خود قدرت را به دست گرفت . یکی از درباریان بسیار خوشنام و محبوب به نام باگورازوس مامور شد تا جنازه خشایارشا دوم و اردشیر و داماسپیا را که تقریبا" در فواصل نزدیک به هم مرده بودند ، به مقبره شاهان هحامنشی در پارس ببرد . اما همینکه باگورازوس به پایتخت بازگشت ، سغدیان که از دیرباز کینه او را در دل داشت ، به این بهانه که چرا بی اجازه بازگشته ، حکم اعدام او را صادر و بدینگونه باگورازوس سنگسار شد . با قتل باگورازوس و خشایارشا سپاهیان از سغدیان دلگیر شدند ، اما سغدیان کوشید تا ایشان را با پول و هدایا طرفدار خود سازد ، لیک نتوانست . از آنجا که سغدیان نتوانست دل سپاهیان را به دست آورد ، چنین پنداشت که از طرف برادرانش تحریکاتی می شود . پس نسبت به آنها و خصوصا" نسبت به اخس که در آن هنگام والی باختر بود ظنین شده ، اخس را به دربار احضار کرد . اما اخس که قصد سو برادرش را دریافته بود ، در رفتن تعلل ورزید و پیوسته وعده داد که به زودی خواهد امد . چیزی نگذشت که وی با فراهم آوردن سپاهی ، با ارباریوس – سردار سواره نظام - ، آرکسانس – والی مصر – و یکی از خواجه های اردشیر به نام آرتکسارس – که به ارمنستان تبعید شده بود – متحد شد و قدرت را دربابل به دست گرفت و با نام پادشاهی داریوش دوم ، تاج بر سر نهاد ، در کمتر از دو هفته بعد اخس در شوش به قدرت رسیده بود . سغدیان به دلیل همراهی نکردن سپاهیان و بزرگان با او ، ناچار از قدرت کناره گرفت و به گوشه ای گریخت ، اما داریوش دوم که نمی خواست او را به عنوان یک مدعی حکومت وقدرتی تهدید کننده ، زنده نگهدارد ، قصد دستگیری او را کرد ، پس با این مقصود ، او را نزد خود طلبید و وعده ها داد و حتی سوگند خورد که قصد سویی برای کشتن او ندارد . به رغم اینکه دوستان سغدیان او را از رفتن منع کردند ، اما سرانجام فریب خورده و از ترس به نزد او رفت ، داریوش دوم نیز او را بی درنگ دستگیر کرد ، اطاقی را پر از خاکستر ساخته ، سغدیان را پس از خوراندن خوراک و نوشابه بسیار ، بر روی تیری که بالای خاکسترها بود نهادند و چون سرانجام خوابش برد ، در خاکسترها افتاد و خفه شد . مدت حکومت سغدیان هفت ماه بود