بدینسان کیخسرو بر تخت شاهی می نشیند . رستم که از آمدن کیخسروآگاهی یافته است ، همراه زال با سپاهی گران سوی او روی می نهد . سراسر کشوربرای پذیرایی او آماده می شوند . کیخسروچون رستم را می بیند ، اشک می ریزد .
فردای
آن روز کیخسرو همراه بزرگان و پهلوانان ، سراسر کشور را زیر پا می گذارد و
در آبادی کشور می کوشد و سرانجام نزد کاووس باز می گردد. کاووس پس از سخن
گفتن از افراسیاب ، با کیخسرو پیمان می کند که به خاطر خویشی مادر ، به
افراسیاب نگرود ، فریب گنج و فزونی را نخورد و دل از کین افراسیاب تهی
نسازد .
کیخسرو پس از پیمان با کاووس و نیایش ، نزد بزرگان و پهلوانان می رود، درباره افراسیاب با آنان سخن می گوید ، سپس پهلوانان و مهان و کهان را برمی گزیند و فرمان می دهد که نامشان را در دفتری بنویسند .
پس آنگاه در گنج را می گشاید . به بیژن که کشتن بلاشان و آوردن تاج تژاو و اسیر کردن اسپنوی سمن پیکر را پذیرفته است ، سه خلعت گرانبها می دهد . خلعت پر ارج دیگری را به گیو که کشتن تژاو و آتش زدن تل هیزم کاسه رود را بعهده گرفته است می بخشد . به گرگین نیز که بردن پیام را به نزد افراسیاب پذیرفته است ، خلعتی گرانقدر می دهد .
رستم ، کیخسرو را به پس گرفتن سرزمینی پهناور و پر پیل وگنج در زابل که در دست تورانیان است ، بر می انگیزد . کیخسرو به رستم می گوید : به هر قدر سپاهی نیاز دارد ، به فرامرز بسپارد . سپس به آرایش سپاه می پردازد و به فرامرز می گوید :
کیخسرو که با کاووس به کین افراسیاب پیمان بسته است ، قبل از فرستادن طوس به توران به او پند می دهد :
و
می افزاید از راه کلات که برادرش فرود آنجاست نرود ، بلکه راه بیابان در
پیش گیرد . طوس فرمان می پذیرد و با سپاهی گران سوی ترکستان روی می نهد و
چون برسردوراهی می رسد ، فرمان کیخسرو را فراموش می کند و با وجود اعتراض
گودرز ، راه کلات را در پیش می گیرد .
به فرود که با مادرش جریره در
کلات هستند ، آمدن سپاه برادرش را خبر می دهند . فرود ، از دژ فرود می آید
و گوسفندان و اسبان را به سپید کوه ، سوی انبوه می فرستد . سپس در دژ را
می بندد . جریره فرود را به یاری برادر و کینه جویی افراسیاب تشویق می کند
و می گوید : به بهرام و زنگه شاوران که همیشه با سیاووش بوده اند می تواند
اعتماد کند .
آنگاه فرود با تخوار که گردان ایران را می شناسد در
ستیغ کوه جای می گیرند . طوس از دیدن آندوبر آشفته می شود ؛ فرمان می دهد
که سواری برود و آنان را دست بسته نزد او بیاورد. بهرام به فرمان طوس سوی
کوه می تازد . تخوار بهرام را نمی شناسد . فرود نشانی پهلوانان را از
بهرام می پرسد و وی پاسخ می دهد .
بهرام
پس از دیدن نشان سیاووش بر تن فرود بر او آفرین می گوید . فرود نیز
شادمانیش را از دیدن او ابراز می دارد و می افزاید که برای این به ستیغ
کوه آمده است تا سالار سپاه ایران را به سور بخواند و همراه آنان کینه
خواه ، سوی توران رهسپار شود . بهرام از سرپیچی طوس بخاطرفریبرز و از کم
خردی او سخن میگوید ومی افزاید :
فرود
گرزی پیروزه با دسته زر بنام یادگاری به بهرام می دهد. بهرام نزد طوس باز
می گردد وبه او می گوید که او فرود پسرسیاووش است . طوس ستمکار می گوید :
آنگاه
فرمان می دهد که نامداری سر فرود را نزد او بیاورد . ریو نیز داماد طوس و
زرسب پسر او به دست فرود کشته می شوند. فرود در هنگام جنگ با طوس و گیو به
رهنمایی تخوار از همان ستیغ کوه اسب هردو را از پای در می آورد . دو سالار
که پیاده نمی جنگند ، به لشکر گاه خود باز می گردند .
آنگاه بیژن سوی کوه می تازد . فرود اسب او را هم از پای در می آورد . بیژن پیاده با تیغ برنده با فرود می جنگد و بر گستوانش را چاک می کند . فرود خود را به دربند دژ می رساند. در دژ را می بندد و از باره سنگ فرو می بارند . بیژن ناگزیر نزد طوس باز میگردد . جریره که در شب تیره نزد فرزندش خوابیده است ، در خواب آتشی بلندتر از دژ می بیند که پرستندگان و دژ میان شعله های هراسناک آن به خاکستر تبدیل می شوند . چون از خواب برمی خیزد ، به باره دژ می رود و سراسر دشت را پر از جنگاوران ایران می بیند . پس سوی فرود باز می آید . بیدارش می کند و از زیادی سپاه با وی سخن می گوید . فرود با غرور پاسخ می دهد :
فردای
آن روز در نبرد سختی که بین دو لشکر در می گیرد ، همه سپاهیان فرود کشته
می شوند . فرود در واپسین دم از دست بیژن و رهام زخم کشنده ای برمی دارد و
به دشواری خود را به دژ می رساند . در دژ را زود می بندند . آنگاه مادر و
پرستندگانش او را در بر می گیرند و برایش اشک می ریزند . فرود لب از لب بر
می دارد و می گوید:
چون
فرود دیده از جهان فرو می بندد ، پرستندگان خود را از باره دژ بر زمین فرو
می افکند . جریره همه گنج را به شعله های سوزان آتش می سپارد و اسبان را
از بین می برد . بعد دشنه ای بر می گیرد ، رخانش را بر روی پسر می نهد و
شکم خود را می درد و هماندم در کنار پسر جان می دهد .
طوس
پس از سه روز درنگ سوی کاسه رود سپاه می راند و در مرز آنجا فرود می آید .
پلاشان جوان دلیر ترک برای دیدن سپاه ایران می آید . گیو و بیژن که بر کوه
جای دارند ، او را می بینند . بیژن سواربر اسب تیزتک سوی بلاشان می تازد ،
او را می کشد و سرش را نزد سپهبد می برد .
در این هنگام برف سنگینی باریدن می آغازد :
گیو
که برای آتش زدن کوه هیزم ، از کاووس خلعت گرفته است ، بزحمت از کاسه رود
می گذرد و کوه هیزم را آتش می زند . سپاه پس از سه هفته درنگ ، از رودخانه
و آتش می گذرند و بر کوه و هامون سراپرده می زنند.
تژاو که در گرو
گرد جایگاه دارد ، گروی را با شتاب نزد کبوده چوپان افراسیاب می فرستد تا
به پژوهش سپاه ایران بپردازد . بهرام نگهبان شب ، او را می بیند و با آنکه
به جان زینهار خواسته است او را می کشد . چون کبوده باز نمی آید ، تژاو
اندوهگین سپاه را فرا می خواند و سوی سپاه ایران روی می نهد . او با اندک
سپاه خود با سپاه ایران در می آویزد . در این جنگ ارژنگ پهلوان ارزنده
توران و بسیاری از سپاهیان تژاو کشته می شوند . تژاومی گریزد . بیژن به
دنبال او می تازد و بسان شاهینی تاج وی را می رباید . دم در دژ اسپنوی به
ترک تژاو می نشیند و سوی توران می تازد . چون اسب تژاو از تاختن فرو می
ماند ، برای رهایی از دست بیژن ، اسپنوی را همانجا می گذارد و از آنجا دور
می شود و نزد افراسیاب می رود . بیژن به اسپنوی می رسد و او را نزد طوس می
برد .
افراسیاب که بوسیله تژاو از کشته شدن بوم و بر آگاه می شود ، بخاطر سستی و کاهلی پیران در گردآوری سپاه او را سرزنش می کند. سپهدار پیران با شتاب به گردآوری سپاه می پردازد و تندر آسا سوی گروگرد روی می آورد . کارآگاهان به او خبر می دهند :
پیران
از فرصت سود می جوید ، سی هزار شمشیر زن بر می گزیند و نیمه شب گذشته ، بی
بانگ طبل وبوق بر سپاه ایران می تازد . گیو که در خیمه خود بیدار است ،
نخست به طوس و بعد به پدر خبر می دهد . پس از جنگی خونین سپاه ایران
درمانده به کوه پناه می برد :
گودرز به کیخسرو پیام می دهد . کیخسرو از شنیدن خبر شکست سپاه ، غم بزرگی بر دلش می نشیند :
کیخسرو به فریبرز پیام می دهد و طوس را فرا می خواند و بخاطر نژاد و سالخوردگی از کشتنش چشم میپوشد.
فریبرز بر پیران پیام می دهد :
پیران
یک ماه درنگ را می پذیرد و بدین گونه یک ماه از جنگ دست می کشند . پس از
یک ماه پیکاری هراس انگیز و دهشتناک بین دو سپاه در می گیرد . در گرماگرم
جنگ گودرز چون درفش فریبرز را در قلبگاه نمی بیند ، به راه گریز عنان می
پیچد. گیو به او می گوید :
شور
جنگی که شراره های امید به پیروزی را در درون جنگاوران دمیده است آنان را
به ادامه پیکار وا می دارد . سپاهیان بر دور درفش کاویانی که بیژن به چنگ
آورده است گرد می آیند و بر آن دشت رزمی نو می آرایند. ریوپسر کهتر کاووس
کشته می شود، بهرام تاج او را با نوک سنان بر می گیرد . رزم بشدت می گراید
. سرانجام ایرانیان می گریزند و به دامن کوه پناه می برند.
بهرام
چون تازیانه اش را گم کرده است به جستجوی آن ، که افتادنش را به دست دشمن
ننگ می داند ، سوی رزمگاه می تازد . تازیانه را از میان تل کشتگان می یابد
. از اسب به زیر می آید ، آن را بر می دارد و پیاده سوی لشکرگاه خود راه
می پیماید ، زیرا اسبش را که بر اثر خروش مادیانی ، سوی او رفته ، کشته
است. در راه سرکشان تو ران او را می بینند . پس صد سوار سوی او می شتابند
. بهرام بسیاری از آنان را می کشد . سواران نزد پیران می روند و به او خبر
می دهند . پیران رویین را برای دستگیری او می فرستد . بهرام رویین را با
تیر از پای در می آورد . این بار خود پیران نزد بهرام می رود و با سوگند و
پیمان می خواهد که تسلیم شود و زینهار بخواهد . بهرام از او اسبی می خواهد
. پیران از بیم افراسیاب نمی پذیرد . آنگاه تژاو نزد آنان می رسد . با
بهرام می جنگد واو را از پای در می آورد.
از آن سو، چون بهرام باز
نمی گردد ، گیو و بیژن به جستجوی او می شتابند وسرانجام پیکرخون آلودش را
میان کشتگان می یابند . بهرام در آستانه مرگ از گیو میخواهد که کین برادرش
را از تژاو بخواهد . گیو تژاو را می کشد و پیکر بی جان را به لشکرگاه می
آورد و برایش دخمه ای می سازد .
آنگاه سپاه پراکنده گرد می آید . پس
از گفتگوی زیاد ، به این نتیجه می رسند که باید بیدرنگ نزد شاه برگردند .
اگر او آهنگ جنگ دارد ، باید لشکر نامداری بیاراید .
افراسیاب
، شادمان از هزیمت سپاه ایران، خلعت پر ارجی به پیران می بخشد و فرمان می
دهدکه از برگشتن سپاه دشمن ایمن مباشد و هشیاری خود را از دست ندهد .