‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

کیخسرو

بدینسان کیخسرو بر تخت شاهی می نشیند . رستم که از آمدن کیخسروآگاهی یافته است ، همراه زال با سپاهی گران سوی او روی می نهد . سراسر کشوربرای پذیرایی او آماده می شوند . کیخسروچون رستم را می بیند ، اشک می ریزد .

برستم چنین گفت کای پهلوان       همیشه بزی شاد و روشن روان

سر زال زر را ببر در گرفت      ز بهر پدر دست بر سر گرفت


فردای آن روز کیخسرو همراه بزرگان و پهلوانان ، سراسر کشور را زیر پا می گذارد و در آبادی کشور می کوشد و سرانجام نزد کاووس باز می گردد. کاووس پس از سخن گفتن از افراسیاب ، با کیخسرو پیمان می کند که به خاطر خویشی مادر ، به افراسیاب نگرود ، فریب گنج و فزونی را نخورد و دل از کین افراسیاب تهی نسازد .

کیخسرو پس از پیمان با کاووس و نیایش ، نزد بزرگان و پهلوانان می رود، درباره افراسیاب با آنان سخن می گوید ، سپس پهلوانان و مهان و کهان را برمی گزیند و فرمان می دهد که نامشان را در دفتری بنویسند .

پس آنگاه در گنج را می گشاید . به بیژن که کشتن بلاشان و آوردن تاج تژاو و اسیر کردن اسپنوی سمن پیکر را پذیرفته است ، سه خلعت گرانبها می دهد . خلعت پر ارج دیگری را به گیو که کشتن تژاو و آتش زدن تل هیزم کاسه رود را بعهده گرفته است می بخشد . به گرگین نیز که بردن پیام را به نزد افراسیاب پذیرفته است ، خلعتی گرانقدر می دهد .

رستم ، کیخسرو را به پس گرفتن سرزمینی پهناور و پر پیل وگنج در زابل که در دست تورانیان است ، بر می انگیزد . کیخسرو به رستم می گوید : به هر قدر سپاهی نیاز دارد ، به فرامرز بسپارد . سپس به آرایش سپاه می پردازد و به فرامرز می گوید :

تو فرزند بیدار دل رستمی      زدستان سامی و از نیرمی

کنون مرزهندوستان مرتراست      ز قنوج تا سیستان مر تر است

کیخسرو که با کاووس به کین افراسیاب پیمان بسته است ، قبل از فرستادن طوس به توران به او پند می دهد :

نیازرد باید کسی را براه      چنین است آئین تخت و کلاه

کشاورز یا مردم پیشه ور      کسی کو برزمت نه بندد کمر

نباید که بروی وزد باد سرد      مکوشید جز با کسی هم نبرد


و می افزاید از راه کلات که برادرش فرود آنجاست نرود ، بلکه راه بیابان در پیش گیرد . طوس فرمان می پذیرد و با سپاهی گران سوی ترکستان روی می نهد و چون برسردوراهی می رسد ، فرمان کیخسرو را فراموش می کند و با وجود اعتراض گودرز ، راه کلات را در پیش می گیرد .
به فرود که با مادرش جریره در کلات هستند ، آمدن سپاه برادرش را خبر می دهند . فرود ، از دژ فرود می آید و گوسفندان و اسبان را به سپید کوه ، سوی انبوه می فرستد . سپس در دژ را می بندد . جریره فرود را به یاری برادر و کینه جویی افراسیاب تشویق می کند و می گوید : به بهرام و زنگه شاوران که همیشه با سیاووش بوده اند می تواند اعتماد کند .
آنگاه فرود با تخوار که گردان ایران را می شناسد در ستیغ کوه جای می گیرند . طوس از دیدن آندوبر آشفته می شود ؛ فرمان می دهد که سواری برود و آنان را دست بسته نزد او بیاورد. بهرام به فرمان طوس سوی کوه می تازد . تخوار بهرام را نمی شناسد . فرود نشانی پهلوانان را از بهرام می پرسد و وی پاسخ می دهد .

بدو گفت کز چه ز بهرام نام      نبردی و بگذاشتی کار خام

بدوگفت بهرام کای شیرمرد      چنین یاد بهرام با تو که کرد

چنین داد پاسخ مراورا فرود      که این داستانم ز مادر شنود

دگر نامداری زکند آوران      کجا نام او زنگه شاوران

بدوگفت بهرام کای نیکبخت      تویی بارآن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهریار جوان      که جاوید بادی و روشن روان


بهرام پس از دیدن نشان سیاووش بر تن فرود بر او آفرین می گوید . فرود نیز شادمانیش را از دیدن او ابراز می دارد و می افزاید که برای این به ستیغ کوه آمده است تا سالار سپاه ایران را به سور بخواند و همراه آنان کینه خواه ، سوی توران رهسپار شود . بهرام از سرپیچی طوس بخاطرفریبرز و از کم خردی او سخن میگوید ومی افزاید :

بمژده من آیم چو اوگشت رام      ترا پیش لشکر برم شاد کام

و گرجزمن آید زلشکرکسی      نباید برو بودن ایمن بسی


فرود گرزی پیروزه با دسته زر بنام یادگاری به بهرام می دهد. بهرام نزد طوس باز می گردد وبه او می گوید که او فرود پسرسیاووش است . طوس ستمکار می گوید :

ترا گفتم او را بنزد من آر      سخن را مکن هیچ ازوخواستار

یکی ترک زاده چو زاغ سیاه      برین کوه بگرفت راه سپاه


آنگاه فرمان می دهد که نامداری سر فرود را نزد او بیاورد . ریو نیز داماد طوس و زرسب پسر او به دست فرود کشته می شوند. فرود در هنگام جنگ با طوس و گیو به رهنمایی تخوار از همان ستیغ کوه اسب هردو را از پای در می آورد . دو سالار که پیاده نمی جنگند ، به لشکر گاه خود باز می گردند .

آنگاه بیژن سوی کوه می تازد . فرود اسب او را هم از پای در می آورد . بیژن پیاده با تیغ برنده با فرود می جنگد و بر گستوانش را چاک می کند . فرود خود را به دربند دژ می رساند. در دژ را می بندد و از باره سنگ فرو می بارند . بیژن ناگزیر نزد طوس باز میگردد . جریره که در شب تیره نزد فرزندش خوابیده است ، در خواب آتشی بلندتر از دژ می بیند که پرستندگان و دژ میان شعله های هراسناک آن به خاکستر تبدیل می شوند . چون از خواب برمی خیزد ، به باره دژ می رود و سراسر دشت را پر از جنگاوران ایران می بیند . پس سوی فرود باز می آید . بیدارش می کند و از زیادی سپاه با وی سخن می گوید . فرود با غرور پاسخ می دهد :

بروز جوانی پدر کشته شد      مرا همچوتو روز بر گشته شد

بکوشم بمیرم بغم زار وار      نخواهم از ایرانیان زینهار


فردای آن روز در نبرد سختی که بین دو لشکر در می گیرد ، همه سپاهیان فرود کشته می شوند . فرود در واپسین دم از دست بیژن و رهام زخم کشنده ای برمی دارد و به دشواری خود را به دژ می رساند . در دژ را زود می بندند . آنگاه مادر و پرستندگانش او را در بر می گیرند و برایش اشک می ریزند . فرود لب از لب بر می دارد و می گوید:

دل هرکه بر من بسوزد همی      زجانم رخش برفروزد همی

همه پاک برباره باید شدن      تن خویشتن بر زمین برزدن

که تا بهر بیژن نباشد یکی      نمانم من ایدر مگر اندکی


چون فرود دیده از جهان فرو می بندد ، پرستندگان خود را از باره دژ بر زمین فرو می افکند . جریره همه گنج را به شعله های سوزان آتش می سپارد و اسبان را از بین می برد . بعد دشنه ای بر می گیرد ، رخانش را بر روی پسر می نهد و شکم خود را می درد و هماندم در کنار پسر جان می دهد .

طوس پس از سه روز درنگ سوی کاسه رود سپاه می راند و در مرز آنجا فرود می آید . پلاشان جوان دلیر ترک برای دیدن سپاه ایران می آید . گیو و بیژن که بر کوه جای دارند ، او را می بینند . بیژن سواربر اسب تیزتک سوی بلاشان می تازد ، او را می کشد و سرش را نزد سپهبد می برد .
در این هنگام برف سنگینی باریدن می آغازد :

سرا پرده وخیمه ها گشت یخ      کشید از برکوه بربرف نخ

همه کشورازبرف شد ناپدید      بیک هفته کس روی هامون ندید

تبه شد بسی مردم و چارپای      یکی را نبد خنگ جنگی بجای

گیو که برای آتش زدن کوه هیزم ، از کاووس خلعت گرفته است ، بزحمت از کاسه رود می گذرد و کوه هیزم را آتش می زند . سپاه پس از سه هفته درنگ ، از رودخانه و آتش می گذرند و بر کوه و هامون سراپرده می زنند.
تژاو که در گرو گرد جایگاه دارد ، گروی را با شتاب نزد کبوده چوپان افراسیاب می فرستد تا به پژوهش سپاه ایران بپردازد . بهرام نگهبان شب ، او را می بیند و با آنکه به جان زینهار خواسته است او را می کشد . چون کبوده باز نمی آید ، تژاو اندوهگین سپاه را فرا می خواند و سوی سپاه ایران روی می نهد . او با اندک سپاه خود با سپاه ایران در می آویزد . در این جنگ ارژنگ پهلوان ارزنده توران و بسیاری از سپاهیان تژاو کشته می شوند . تژاومی گریزد . بیژن به دنبال او می تازد و بسان شاهینی تاج وی را می رباید . دم در دژ اسپنوی به ترک تژاو می نشیند و سوی توران می تازد . چون اسب تژاو از تاختن فرو می ماند ، برای رهایی از دست بیژن ، اسپنوی را همانجا می گذارد و از آنجا دور می شود و نزد افراسیاب می رود . بیژن به اسپنوی می رسد و او را نزد طوس می برد .

افراسیاب که بوسیله تژاو از کشته شدن بوم و بر آگاه می شود ، بخاطر سستی و کاهلی پیران در گردآوری سپاه او را سرزنش می کند. سپهدار پیران با شتاب به گردآوری سپاه می پردازد و تندر آسا سوی گروگرد روی می آورد . کارآگاهان به او خبر می دهند :

نشسته بیکجا سپهدار طوس      زلشگرنه برخاست آوای کوس

که ایشان همه میگسارندومست      شب و روز باشند با می بدست


پیران از فرصت سود می جوید ، سی هزار شمشیر زن بر می گزیند و نیمه شب گذشته ، بی بانگ طبل وبوق بر سپاه ایران می تازد . گیو که در خیمه خود بیدار است ، نخست به طوس و بعد به پدر خبر می دهد . پس از جنگی خونین سپاه ایران درمانده به کوه پناه می برد :

فراوان کم آمد زایرانیان      بر آمد خروشی بدرد از میان

پسر بر پدر زار گریان شده      وزان خستگان نیز بریان شده

برنج درازیم و در چنگ آز      چه دانیم باز آشکارا ز راز

دو بهره ازایرانیان کشته بود      دگر خسته ازجنگ برگشته بود

نه آن خستگان را ببالین پزشک      همه جای غم بود وخونین سرشک


گودرز به کیخسرو پیام می دهد . کیخسرو از شنیدن خبر شکست سپاه ، غم بزرگی بر دلش می نشیند :

ز کار برادر پر از درد بود      بران درد بر درد لشکر فزود


کیخسرو به فریبرز پیام می دهد و طوس را فرا می خواند و بخاطر نژاد و سالخوردگی از کشتنش چشم میپوشد.

برو جاودان خانه زندان تست      همان گوهربد نگهبان تست

ز پیشش براند وبفرمود بند      به بند از دلش بیخ شادی بکند


فریبرز بر پیران پیام می دهد :

شبیخون نجویند کند آوران      کسی کوگراید بگرز گران

توگربا درنگی درنگ آوریم      ورت رای جنگست جنگ آوریم

یکی ماه باید زمان درنگ      که تا خستگان باز یابند چنگ


پیران یک ماه درنگ را می پذیرد و بدین گونه یک ماه از جنگ دست می کشند . پس از یک ماه پیکاری هراس انگیز و دهشتناک بین دو سپاه در می گیرد . در گرماگرم جنگ گودرز چون درفش فریبرز را در قلبگاه نمی بیند ، به راه گریز عنان می پیچد. گیو به او می گوید :

اگرتو زپیران بخواهی گریخت      بباید بسر بر مرا خاک بیخت

چو پیش آمد این روزگار درشت      ترا روی بیند بهتر که پشت


شور جنگی که شراره های امید به پیروزی را در درون جنگاوران دمیده است آنان را به ادامه پیکار وا می دارد . سپاهیان بر دور درفش کاویانی که بیژن به چنگ آورده است گرد می آیند و بر آن دشت رزمی نو می آرایند. ریوپسر کهتر کاووس کشته می شود، بهرام تاج او را با نوک سنان بر می گیرد . رزم بشدت می گراید . سرانجام ایرانیان می گریزند و به دامن کوه پناه می برند.

بهرام چون تازیانه اش را گم کرده است به جستجوی آن ، که افتادنش را به دست دشمن ننگ می داند ، سوی رزمگاه می تازد . تازیانه را از میان تل کشتگان می یابد . از اسب به زیر می آید ، آن را بر می دارد و پیاده سوی لشکرگاه خود راه می پیماید ، زیرا اسبش را که بر اثر خروش مادیانی ، سوی او رفته ، کشته است. در راه سرکشان تو ران او را می بینند . پس صد سوار سوی او می شتابند . بهرام بسیاری از آنان را می کشد . سواران نزد پیران می روند و به او خبر می دهند . پیران رویین را برای دستگیری او می فرستد . بهرام رویین را با تیر از پای در می آورد . این بار خود پیران نزد بهرام می رود و با سوگند و پیمان می خواهد که تسلیم شود و زینهار بخواهد . بهرام از او اسبی می خواهد . پیران از بیم افراسیاب نمی پذیرد . آنگاه تژاو نزد آنان می رسد . با بهرام می جنگد واو را از پای در می آورد.
از آن سو، چون بهرام باز نمی گردد ، گیو و بیژن به جستجوی او می شتابند وسرانجام پیکرخون آلودش را میان کشتگان می یابند . بهرام در آستانه مرگ از گیو میخواهد که کین برادرش را از تژاو بخواهد . گیو تژاو را می کشد و پیکر بی جان را به لشکرگاه می آورد و برایش دخمه ای می سازد .
آنگاه سپاه پراکنده گرد می آید . پس از گفتگوی زیاد ، به این نتیجه می رسند که باید بیدرنگ نزد شاه برگردند . اگر او آهنگ جنگ دارد ، باید لشکر نامداری بیاراید .

بدین راز ازان مرز گشتند باز      همه دیده پر خون ودل پرگداز

برادر زخون برادر به درد      زبان شان زخویشان پرازباد سرد


افراسیاب ، شادمان از هزیمت سپاه ایران، خلعت پر ارجی به پیران می بخشد و فرمان می دهدکه از برگشتن سپاه دشمن ایمن مباشد و هشیاری خود را از دست ندهد .

بپای آمد این داستان فرود      کنون رزم کاموس باید شنود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد