چون رستم آمادهی پیکار با افراسیاب شد، زال لشکری از جنگیان شیردل فراهم آورد و با سپاهی رزمجو از زابلستان رو به افراسیاب گذاشت. رستم، پهلوان جوان، پیش رو بود و از پس او پهلوانان کهن میآمدند. بانگ طبل و کوس و آواز اسبان و سپاهان رستاخیز را بیاد میآورد.
به افراسیاب خبر رسید که زال با سپاهی دلاور بسوی وی
میآید. دژم شد و بیدرنگ سپاه خود را بسوی ری کشید. از آنسو لشکر
زابلستان نزدیک میشد تا آنکه میان دو لشکر بیش از دو فرسنگ نماند.
آنگاه
زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت : « ای بخردان و کار
آزمودگان ! ما لشکری انبوه آراستهایم و در نیکی ورستگاری کوشیدهایم. اما
دریغ که تخت شاهنشاهی ایران تهی است و ایران بیسر و سرور و سپاه بیسالار
است. از اینرو کارمان به سامان نمیآید. به یاد دارید که پس از کشته شدن
نوذر چون «زو» به تخت شاهی نشست چگونه فراخی پدید آمد و جهان آسوده شد ؟
اکنون نیز ما نیازمند پادشاهی با فره و خردمندیم و آنکه به شاهی درخور است
پهلوانی با فر و برز و دادگر و خردمند بنام کیقباد است که از فریدون نژاد
دارد.»
رفتن رستم از پی کیقباد
آنگاه
زال رو به رستم کرد و گفت : « فرزند ! باید تازان به البرز کوه بروی.
کیقباد در آنجاست. پیام پهلوانان و بزرگان ایران را برسان و بگو که تخت
شاهنشاهی تهی است و سپاه جز تو را در خور شاهی ندیدند. پس به پادشاهی تو
همداستان شدند و تاج و تخت را به نام تو آراستند. هنگام آنست که بیدرنگ
نزد ما آیی و به دستگیری ما بشتابی.»
رستم بیدرنگ رهسپار البرز کوه
شد. طلایهی تورانیان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند. رستم جوان
گرز گاو سر را بدوش برآورد و در میان دشمنان افتاد. چیزی نگذشت که
تورانیان بیتاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو به گریز نهادند
و خبر به افراسیاب بردند و از رستم نالیدند. افراسیاب در خشم فرو رفت و
یکی از پهلوانان بیباک و زیرک خود «قلون» را پیش خواند و گفت : « این کار
توست که راه را بر ایرانیان ببندی و این پهلوان نوخاسته را از سر راه من
برداری. اما هوشیار باش که ایرانیان زیرک و فریبکارند و به ناگاه دستبرد
میزنند. هوشدار تا فریب نخوری.»
از آنسو رستم پس ازآنکه طلایهی
تورانیان را شکسته و پراگنده کرد رو به سوی البرزکوه گذاشت. در یک میلی
کوه به جایگاهی سبز و خرم و با شکوه رسید که در آن تختی آراسته بودند و
جوانی فرهمند چون ماه تابنده بر آن نشسته بود و گروهی از پهلوانان
گرداگرد او به صف ایستاده بودند.
چون رستم را دیدند به گرمی پیش دویدند
و برای او شادی خواستند و گفتند : « ای پهلوان ! چون از این جایگاه
میگذری مهمان مایی. نخواهیم گذاشت بیآنکه با ما می بنوشی از اینجا
بگذری.»
تهمتن گفت : « ای سروران ! مرا کاری در پیش است که باید بیدرنگ به البرز کوه بروم. جای ماندن نیست :
همه مرز ایران پر از دشمن است بهر دودهای ماتم و شیون است
سر تخت ایران بی شهریار مرا باده خوردن نباید بکار
گفتند
: « اکنون که باید به شتاب به سوی البرز بروی بگو تا در جستجوی که هستی تا
ما رهنمون باشیم و یاوری کنیم، زیرا ما سواران مرز فرخندهایم.»
رستم گفت : « من جویای شاهزادهای از نژاد فریدون بنام کیقبادم. اگر میتوانید مرا به وی رهبری کنید.»
جوان
فرهمندی که سرور پهلوانان بود چون این را شنید گفت : « من نشانی از
کیقباد دارم. اگر از اسب فرود آیی و دمی با ما بنشینی و ما را شاد کنی
نشان وی را به تو خواهم سپرد.»
رستم چون نامی از کیقباد شنید بیدرنگ
از رخش به زیر آمد و به گروه پهلوانان پیوست و لب رود جایی که درختان سایه
افگنده بودند در کنار سرور جوان بر تخت زرین نشست. دلیر جوان جامی از باده
به دست رستم داد و دست دیگر رستم را در دست گرفت و گفت : « تو از من نشان
کیقباد را پرسیدی. بگو که این نام را از که آموختی ؟»
رستم گفت : «
من پیام آور گردان و دلیران ایرانم. بزرگان ایران تخت شاهی را بنام
کیقباد آراستند و پدرم زال زر که سالار دلاوران ایران است مرا گفت که
شتابان به البرز کوه بیایم و کیقباد را بیابم و پیام بزرگان ایران را
برسانم. اکنون تو اگر میتوانی نشان کیقباد را به من بسپار.»
سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت : « ای پهلوان ! کیقبادی که از نژاد فریدون میجویی، منم.»
رستم چون چنین شنید سر فرو برد و از تخت زرین به زیر آمد و شاه را آفرین خواند
که ای خسرو خسروان جهان پناه دلیران و پشت مهان
سر تخت ایران به کام تو باد تن ژنده پیلان بدام تو باد
آنگاه
درود زال زر و پیام بزرگان ایران را به وی باز گفت، کیقباد جام خود را به
شادی تهمتن بر لب کشید و تهمتن نیز جام خود را به نام کیقباد نوش کرد و
نوای شادی برخاست.
آنگاه کیقباد گفت : « شب دوشین به خواب دیدم که دو
باز سپید خرامان به من نزدیک شدند و تاجی رخشان چون خورشید بر سر من
گذاشتند . از خواب که برخاستم دلم پر امید بود. این بزم را امروز از شادی
آن خواب آراستم.»
تهمتن گفت : « خوابت نشان پیام خداوندی است.»
کنون خیز تا سوی ایران شویم بیاری نزد دلیران شویم
کیقباد چون آتش از جای برجست و بر اسب نشست و رستم نیز چون باد بر رخش برآمد و شتابان رو به سوی سپاه ایران نهادند.
فرجام قلون
قلون
آگاه شد که رستم از دامنهی البرز میگذرد. با سپاه خود راه را بر وی
گرفت. کیقباد به جنگ ایستاد و خواست با قلون در آویزد. تهمتن گفت :« ای
شهریار ! این رزم در خور تو نیست. تا من و رخش و گرز و کوپالم بر جاییم
کسی را با ما یارای رزمجویی نیست.»
این بگفت و رخش را از جای برکند و در میان طلایهی تورانیان افتاد. هرجا گرز او فرود میآمد سواری بر خاک میافتاد.
یکایک ربودی سواران ز زین بسر پنجه و برزدی بر زمین
به نیرو بینداختشان ز دست سرو گردن و پشتشان می شکست
قلون
دید رستم دیوی است گریخته از بند که بر جان سپاهیان او افتاده. نیزهی خود
را برگرفت و چون باد بر رستم تاخت و به زخم نیزه، بند جوشن رستم را از هم
گشاد. رستم دست بر زد و نیزه را در چنگ گرفت و چون رعد غرید و نیزهی قلون
را از دست وی بیرون برد. آنگاه با همان نیزه بر قلون زد و او را از سر زین
در ربود. سپس بن نیزه را بر زمین کوفت و قلون چون مرغی که بر بابزن کشند
بر نیزه کشیده شد.
طلایهی تورانیان خیره ماندند و در هراس افتادند و قلون را به جای گذاشتند و یکباره راه گریز در پیش گرفتند.
تهمتن
کیقباد را به شتاب به سوی چمنزاری کشید و چون شب در رسید با هم به سوی
زال راندند. یک هفته کیقباد و زال و رستم و دیگر بزرگان به بزم و شادی
نشستند. روز هشتم تخت شاهنشاهی را به آیین آراستند و تاج شهریاری را بر سر
کیقباد نهادند.