‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

آغاز نبرد رستم و افراسیاب

سپاهی بمانند دریای آب          نهنگ سپه بود افراسیاب

در نخستین روز افراسیاب فرزند خود سرخه را پیش خوانده درباره رستم گفتنی ها را به او گفت و فرمان داد: سی هزار شمشیر زن برگزین و چون برق و باد به سوی سپنجاب برو، فرامرز آنجاست با لشکرش، برو سر او را بریده نزد من بفرست، اما از رستم پرهیز کن تو پشت و ستون سپاه منی، اگر بیدار دل باشی پیروزی با توست. اکنون پیشرو باش و بیدار باش سپه را زستم نگه دار باش.

سرخه گفت: ای سپهدار زجان تهمتن بر آرم دمار، فرامرز را دست بسته به سویت می فرستم، به جایی که من اندیشه جنگ کنم فرامرز و رستم چه محل دارند . افراسیاب گفت: یکی داستان دارم از روزگار که همیشه آنرا در دل نگاه داشته ام و آن این است که:

سگ کار دیده بگیرد پلنگ         ز روبه رمد شیر نادیده جنگ

فرامرز فرزند جهان پهلوان است، دلیر است، بیدار است از نژاد شجاعیان، هرگز او را اندک مگیر و بیدار باش. سرخه به سوی سپنجاب اردو کشید. دیدبانان چون سپاه سرخه را دیدند به فرامرز خبر دادند و از سپاه ایران آوای کوس جنگ بر فلک بلند شد. دو لشکر بهم آویختند. سرخه چون پیکار فرامرز را دید ، نیزه به دست گرفت فرامرز هم از قلب سپاه بیرون شد و سوی سرخه با نیزه شد. کینه خواه، چون سرخه را دید فریاد بر آورد، خون سیاوش را به خاک می ریزید اکنون جزای آنرا خواهی کشید خود ستائیشان بالا گرفت. سرخه گفت: من از نژاد افراسیابم که نهنگ دریا در بیم من در آب می سوزد. از آن آدم سوی میدان تو که از تن رهانم مگر جان تو.
این بگفت نیزه را بر کمر فرامرز کوفت اما فرامرز پهلوان بر زین اسب جنبش هم نکرد. فرامرز بخندید و گفت : اکنون نظاره کن اینگونه نیزه می زنند بعد با نیزه بر سرخه تاخت و سرخه دانست حریف فرامرز نیست و ناگاه به سوی لشکر خود بگریخت. فرامرز چون تیر به دنبال او تاخت تیغ هندی به دست و فریاد زنان که بایست، رسیدم، عاقبت در آخر میدان فرامرز به سرخه رسید به سان پلنگی خشمگین پنجه گشود، کمر بند سرخه را گرفت و از پشت زین به زیر افکند، بر آورد و ناگه بزد بر زمین، پیاده شد سرخه را ببست و از رزمگاه به لشکر آورد و هم آن زمان بود که درفش تهمتن زره در رسید. فرامرز چون باد پیش پدر رفت و سرخه را دست بسته پیش پایش افکند تهمتن بر فرزند آفرین کرد و فرمان داد تا به سلامتی او مال بسیار به درویشان دهند. سپس به سرخه نگریست، پهلوانی دید چون سرو آزاد. رخی چون بهار، دست و بازوئی چون شیر، موها چون مشک سیاه بر صورت ریخته. تهمتن لحظه ای اندیشه کرد بعد خشم بر دلش نشست و فرمان داد تا او را به دشت ببرند، دستش را به کمند ببندند و رخش را چون گوسپند بر خاک بمالند و بمانند سیاوش به خنجر روزبانان سر از تنش جدا کنند. طوس سپهبد رفت تا خون سرخه را بریزد. سرخه زاری کرد و گفت: چرا کشت خواهی مرا بی گناه

سیاوش مرا بود همسال و دوست            همه جان من پر زاندوه اوست

همیشه نفرین می کنم بر آن کس که سیاوش را کشت. بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت، بر نوجوانی من رحم کن. دل طوس نرم شد نزد رستم آمد سخنان سرخه را گفت، رستم گفت: ای سپهبد این کودک از همان کس است که حیله ها کرد تا سیاوش راکشت قسم به پروردگار تا من در جهان زنده هستم هر کس از ایشان را که بیابم اگر شاه باشد و اربنده سرش را از تن جدا خواهم کرد. پس به زواره نگاه کرد و گفت: با همان تشت و خنجر سرش را ببرید و آنچنان کردند . پس سپاهیان بر او ریختند و تنش را با خنجر چاک چاک کردند!!. چون لشکر از جنگ بر گشت، سرخه را دید که از پا به دار آویخته شده است . چون خبر به افراسیاب رسید . خاک بر سر کرد و نوحه خواند .

دریغ آن رخ ارغوانی چو ماه           دریغ آن بر و برزو بالای شاه

نجوید پدر هیچ آرامگاه             مگر زین چرمه با وردگاه

افراسیاب به لشکریان گفت بر خیزید که هنگام نبرد است همه جوشن در بر کنید و اسلحه بر گیرید بزودی سپاه آماده شد . افراسیاب فرمان داد تا کرنای دمیدند، هندی کوبیدند، زنگها به صدا در آمد و چون سپاه در دشت آماده حرکت شد به رستم خبر دادند که افراسیاب خود راهی جنگ دارد. رستم فرمان داد تا اختر کاویان را به میدان برند و گشودند تا، دو لشکر برابر هم صف کشیدند. افراسیاب سپاه خود را برای جنگ آراست. در میمنه بارمان، در مسیره کهرم و در قلب خود جای گرفت، رستم فرمان داد گودرز گشوادگان بر مسیره، گیو وطوس بر میمنه و خود با فرامرز در قلب جای گرفتند. زواره پشت تهمتن را نگاه می داشت ، دو سپاه هم گروه جنگ آغاز کردند. پیلسم به قلب سپاه آمد و به افراسیاب گفت: اجازه بده تا با رستم امروز جنگ آورم. همه نام او زیر ننگ آورم، پیش تو آرم سرو رخش او.

افراسیاب از آن سخن شاد شد و گفت: اگر بتوانی رستم را به چنگ بیاوری این جنگ کوتاه خواهد شد و مکان تو را در توران زمین دیگری نخواهد داشت، دخترم را به تو می دهم و پس از من شاه ایران و توران تو خواهی شد. پیران چون آن سخنان را شنید سخت غمگین شد و گفت: اگر او با تهمتن نبرد کند مرگش حتمی خواهد بود و ننگی نیز بر شاه است و در جنگ اول سپاه دلشکسته خواهند شد . پیلسم به پیران گفت: اگر من جنگ آغاز کنم چنان خواهد بود که بر شاه ننگی نباشد . افراسیاب چون سخنان هر دو را شنید، اسبی شایسته با تیغ و گرز گران و ابزار دیگر جنگ به پیلسم داد.

پیلسم سر برسر کتف، نیزه به دست با غرور فراوان قدم در میدان نهاد. چون نزدیک سپاه ایران رسید. چوه رعد غرید، فریاد کرد گفت: رستم کجاست، کی گویند او روز جنگ اژدهاست، بگوئید تا پیشم آید به جنگ که برای نبرد با او آمده ام، چون سخنان پیلسم به گوش گیو رسید . شمشیر از نیام بیرون کشیده و بسوی او حمله برد .

رستم گفت پهلوان به هوش باش که این ترک مرد جنگ است. مبادا که ننگی پیش آید . گیو و پیلسم به هم آویختند و پیلسم نیزه ای بر گیو زد که هر دو پایش از رکاب اسب بیرون آمد و می رفت تا سرنگون شود ، فرامرز چون این بدید به یاری گیو رفت . شمشیر بر نیزه پیلسم زد که نیزه اش از میان شکست شمشیری دیگر بر کلاه خودش زد که این با ر تیغ فرامرز خورد شد.

رستم در قلب سپاه جنگ نا برابر دو پهلوان ایرانی را با پهلوان تورانی می دید و آنان را سبک و سنگین می کرد رستم با خود اندیشه کرد که در میان ترکان کسی نیرومند تر از پیلسم نیست و دانست اگر پیلسم از این میدان بدر رود به سود ایرانیان نخواهد بود.

رستم رو به لشکر کرد وگفت: از جای خود تکان نخورید بگذارید من به جنگ پیلسم بروم و نیرویش را ببینم این بود که کلاه خود را بر سر نهاد و نیزه ای بزرگ به دست گرفت، هی بر رخش زد و بر قلب سپاه تا پیش صف را ه تاخت پیمود چون برابر پیلسم رسید گفت: ای نامدار مرا خواستی و در آرزوی جنگ من بودی کنون آمدم تا ببینی مرا. اکنون ضرب دست مرا هم خواهی دید و از آن پس هرگز دلت هوای جنگ نخواهد کرد.

رستم و پیلسم به هم آویختند آنقدر گرز بر سر هم کوفتند و آنقدر تیغ به روی هم کشیدند تا اسلحه هر دو شکست. رستم با خود گفت: ز ترکان سوار، ندیدم به دین پیچش کارزار. رستم این بگفت اسب از جای بر انگیخت نیزه ای بر کمر گاه او زد و از زین بلندش کرد. پیلسم بر نیزه رستم چون پر کاهی می نمود. رستم همچنان نیزه بر کف و پیلسم بر سر نیزه رخش را بتاخت تا قلب سپاه توران پیش برد. آنگاه از نزه او را به قلب لشکر دشمن پرتاب کرد و فریاد کرد این را به دیبای زرد بپوشد که از گرد شد لاجورد. این بگفت و سر رخش را به سوی سپاه ایران بگردانید و همچنان بتاخت و به جایگاه خود بازگشت.

چون چشم پیران به بدن پیلسم افتاد سرشک از مژگان بریخت اما چه سود که تن پیلسم در گذشت از پزشک. از هر دو لشکر خروش جنگ بر آمد و جنگ گروهی آغاز شد.

بکشتند چندان ز هر دو گروه          که شد خاک دریا و هامون چوکوه

پس تند بادی عظیم بر خواست گردی سیاه آسمان را فرا گرفت، جهان چون شب تیره و تاریک شد. همانا به شب روز نزدیک شد. دو لشکر در رزمگاه بدون اینکه یکدیگر را بشناسند می کشتند، و در دل هم پیش می رفتند . بدون آنکه دوست و دشمن شناخته شود . افراسیاب به سپاهیان گفت دیگر بخت بیدار ما بخواب شد امروز را هر طور باشد پایداری کنید اگر سستی کنیم باید بگریزیم و خود نیز هی بر اسب زد و از قلب سپاه توران بر میمنه سپاه ایران تاخت در آنجا که طوس سپهدار بود. گروهی فراوان از سرداران ایران خود را بکشت تا آنجا که طوس پشت بر میدان جنگ کرده خود را به رستم رسانید و گفت:

همه میمنه شد چو دریای خون           درفش سواران ایران شده سرنگون

رستم چون سخن طوس را شنید همراه با فرامرز به سوی میمنه تاخت. رستم و یارانش سپرداران افراسیاب را نگاهبانش بودند یک به یک از میدان به در کردند در آن جنگ فرامرز وطوس پشت تهمتن را داشتند و تهمتن چو شیر پیش می رفت چون جنگ به سود ایران شد درفش بنفش رستم را بر افراشتند و اختر کاویانی را به سوی میمنه متوجه کردند. افراسیاب چون پرچم ها را دید بدانست آن پیلتن رستم. چشم رستم چون به درفش سپاه افراسیاب افتاد، رخش را به سوی او تاخت و عنان را به رخش سپرد و با افراسیاب در آویخت . رستم تیغی بر کلاه افراسیاب زد که آنرا شکافت. افراسیاب نیزه ای بر پهلوی رستم زد که بر چرم کمر او فرو رفت اما به ببر بیان آن نشد کارگر. جهان پهلوان از کنار افراسیاب گذشت و به سوی او باز آمد. نیزه ای سنگین بر اسب افراسیاب زد که اسب به سر در آمد و افراسیاب از پشت آن بر خاک افتاد. رستم کمرگاه او را می جست تا از زمینش بر باید و کم مانده بود که از رنج کوته کند راه او.

هومان که از دور جنگ ایشان را نظاره می کرد ، چون افتاد افراسیاب را دید ، دست بر گرز برد و بزد بر سرشانه پیلتن. رستم به سوی هومان برگشت و افراسیاب از چنگش گریخته بر اسبی تیزتک نشسته ازمیدان فرارکرد.

وراکرد هومان ویسه رها           به صد حیله از چنگ آن اژدها

رستم آشفته شد و رخش از پی هومان بر انگیخت او هومان در گرد و خاک میدان از نظر رستم دور ماند. چون ایرانیان رستم را تنها در دل سپاه در دل سپاه توران دیدند به سوی او تاختند. اما بشنو از شاه توران زمین ، افراسیاب چون از دست رستم رها شد، گریزان روانه توران زمین گردید و در پی او هزیمت گرفتند ترکان چون باد. سه فرسنگ رستم در پی ایشان تاخت و به اردوگاه باز آمد . تمام گنج افراسیاب را بر سپاهیان بخشش کردند. کمی بعد رستم فرمان داد تا لشکر به دنبال افراسیاب حرکت کند.

افراسیاب در راه بود که شنید رستم و سپاه ایران در پی او اسب می تازد این بود که بر سرعت خود افزود . چه دردسر بدهم. تا کنار دریای چین افراسیاب و سپاهش گریختند به هنگام گذر کردن از آب، به پیران چین گفت افراسیاب.اگر رستم آن کودک شوم را به چنگ آورده وبه سوی ایرانشهر ببرد از این دیو زاده شاهی تازه خواهد ساخت و آشوبی عظیم بار دیگر به راه خواهد افتاد هم اکنون کیخسرو را بیاور و در این دریا بیفکن.
پیرا ن گفت: در کشتن او شتاب مکن، من او را همراه خود به ختن خواهم برد آنجا امن است. از آن گذشته کشتن او دردی را دوا نمی کند . افراسیاب گفت هرچه زودتر این کار را انجام بده . پیران هم در دم فرستاده ای روانه کرد تا کیخسرو را به ختن ببرند. فرستاده با کیخسرو گفتنی ها گفت. کیخسرو هم نزد مادر رفت و گفت: افراسیاب کس فرستاده است تا به دریای چین رفته و در ختن منزل کنیم چه باید کرد. مادر و پسر فراوان مشورت کردند اما چاره ای پیدا نشد، به ناچار غمگین و گریان روانه راه شدند: کیخسر.، نزد پیران رفت ، پیران از تخت به زیر آمد او را ببوسید و در جایی نزدیک خود مکانش داد نزد افراسیاب رفت و گفت: آن کودک را آورده اند اکنون چه باید کرد . افراسیاب گفت: او را به جائی بفرست که هیچکس نشانش را نداند و پیران نیز چنین کرد.

ای فرزند. بشنو از رستم که همچنان با سپاه ایران در خاک توران پیش می تاخت همه چین و ماچین، ختا و ختن را گرفتش به بازوی شمشیر زن ووارد پایتخت افراسیاب شد. تهمتن بر تخت افراسیاب نشست و آنچه را که افراسیاب اندوخته بود به سپاهیان داد و سپه سر به سر زو توانگر شدند. به سر داران گنج ها فراوان داد . از رزم همه شان ستایش کرد. گنجی فراوان برای فریبرز کاوس فرستاد. به فریبرز نوشت: سالار مهمتر توئی
سیاوش را خود برادر توئی

میان را به کین برادر ببند          زفتراک مگشای هرگز کمند

سپس هر یک از شهرهای توران زمین را به یکی از سرداران داد.

بما چین و چین آمد این آگهی           که بنشست رستم بشاهنشهی

همه هدیه ها ساختن و نثار              زدینارواز گوهر شاهوار

بگفتند ما بنده و چاکریم              زمین جز به فرمان تو نسپریم


مدت ها رستم و سرداران آن سرزمین ماندند تا داستان شکار زواره پیش آمد.

روز از روزها سرداران به رستم گفتند: پیش از این جنگیدن کاری است بیهوده و فقط ریختن خون بی گناهان است. اکنون دیگر از افراسیاب خبری نیست و تمامی سپاه ایران نیز در اینجا جمع شده ، اگر افراسیاب از راهی دیگر به ایران حمله کند و کاوس پیر را که بدون سردار و سپاه و یاور مانده از میان ببرد کار دشوار تر خواهد شد.شش سال است که در این سرزمین مانده و می جنگیم باشد که به خانه خودمان باز گردیم. تهمتن آن سخنان را پذیرفت. و سپاه ایران با زر و گوهر فراوان روانه ایران زمین شدند. دیری نگذشت که به افراسیاب خبر دادند ایرانیان به سرزمین خود رفته اند . او نیز فرمان داد تا مردم توران به جای گذشت خود بازگردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد