‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

ردپای هخامنشیان در چین پیدا شد

جام جم آنلاین: مدتهاست کپی چینی تولیدات مختلف، از وسایل برقی گرفته تا انواع خشکبار، بازار ایران را فتح کرده است؛ اما این بار چینیها اثری را در حوزه باستانشناسی رو کردهاند که با سایر تولیدات آنها فرق دارد؛ «نسخه چینی منشور کوروش».

این اثر برخلاف سایر محصولات آنان ظاهرا اصل است و تاریخ ساخت آن احتمالا به حدود سالهای حکمرانی کوروش کبیر بازمیگردد.
ماجرا از این قرار است که 2 قطعه استخوان فسیل شده اسب بتازگی در چین شناسایی شده که از قرار معلوم حاوی رونوشتی خلاصه شده از منشور کوروش است. این اثر در ازاء هر 20 نگاره میخی استوانه کوروش یک نگاره دارد....
به گزارش میراث خبر در ابتدا تصور میشد این استخوانها تقلبی باشند، اما ایروینگ فینکل، از متخصصان خطوط خاور نزدیک باستان در موزه بریتانیا، اعتقاد دارد که آنها اصل هستند. اگر این استخوانهای به دست آمده اصل باشند، سابقه ارتباط ایران با چین چند قرن عقبتر میرود.کامیار عبدی، باستانشناس ایرانی درباره اهمیت این کشف میگوید: «البته هنوز باید منتظر نظر دیگر زبانشناسان و بررسیهای آزمایشگاهی در مورد اصالت این اثر باشیم، اما اگر اصل باشد این کشف مهم تحولی عظیم را در دیدگاههای ما در زمینه ارتباط بین خاور نزدیک، بویژه سلسله هخامنشی و چین در هزاره اول قبل از میلاد، بویژه در زمان سلسله ژوی شرقی، به دنبال خواهد داشت».تا پیش از این مدرک مستقیمی مبنی بر ارتباط هخامنشیان با چین در دست نبود. با این کشف تاریخ ارتباط بین ایران و چین از دوره سلسله اشکانی در ایران و سلسله هان در چین پیشتر و به زمان سلسله هخامنشی در ایران و سلسله ژوی شرقی در چین باز میگردد.
داستان کشف
این دو قطعه استخوان حکاکی شده در سالهای 1935 و 1940 توسط «خو شن وی» طبیب سنتی چین خریداری شدند. خو فکر میکرد این دو قطعه حاوی اسنادی به خط کهن چینی است. در سال 1966 طی انقلاب فرهنگی چین او این دو استخوان را برای جلوگیری از نابودیشان در خاک دفن کرد.
در سال 1985 خو این دو استخوان را به شهر ممنوعه برد و به موزه کتیبههای چین اهدا کرد، اما بتازگی «وو یوهنگ» متخصص زبانهای خاورنزدیک باستان در موزه شهر ممنوعه تشخیص داد که نوشته روی فسیل باستانی بخشی از اعلامیه حقوق بشر کوروش و متعلق به ایران است.
تا پیش از تایید اصالت این دو قطعه تصور میشد، لوح کوروش نمونهای منحصر به فرد و تک بوده است. اما طی سال جاری میلادی پیدا شدن دو قطعه گل نبشته در مجموعه موزه بریتانیا که بخشی از اعلامیه کوروش بزرگ بود این باور را مخدوش کرد و این احتمال را پیش کشید که شاید چندین نسخه از اعلامیه کوروش وجود داشته است.
در ژوئن امسال با همکاری موزه چین خطوط روی این دو قطعه کپی شده و برای مطالعه به موزه بریتانیا انتقال داده شد. به گفته فینکل نوشته روی این دو قطعه با متن اصلی روی استوانه کوروش کمی تفاوت دارد، اما از لحاظ دستور زبان و آوانگاری درست است. سرکشهای سه گوش علائم روی استخوانها با استوانه کوروش متفاوت و بخش بالایی آن شبیه به حرف v است. این نحوه نگارش در بابل رایج نبوده و احتمال تولید این استخوانها در ایران را افزایش میدهد.
فینکل همچنین معتقد است متنی که کپی کننده روی استخوانها به کار برده همان متن لوح کوروش نیست، اما نسخهای متفاوت و ایرانی از لوح بابلی است که میتوانسته نسخهای از کتیبهای سنگی، نوشته شده با جوهر روی چرم یا گل نوشته باشد که در مکانی نامعلوم و به منظوری نامشخص در 2500 سال پیش از روی نسخه اصلی استوانه کوروش کپی شده است.
عبدی در این باره میگوید: «در اینکه منشور کوروش متنی بسیار مهم بوده تردیدی نیست، اما مهمتر از آن اهمیت آن برای اتباع شاهنشاهی هخامنشی است. پس از اینکه اصالت این یافتهها تایید شد از نخستین پرسشهایی که باید بدان پرداخت این است که متن منشور کوروش چگونه به چین راه یافته و چرا این متن برای چینیها آنقدر اهمیت داشته که آن را کپی کنند؟»

آتشکده ها و چهار طاقی ها در دوره ساسانی

شاید پس از کاخ ها ، آتشکده ها مهمترین آثار بر جای مانده از دوره ساسانیان باشد . این بنا ها مکانی برای گرامیداشت آتش مقدس و مراسم مذهبی بوده اند و لذا از نظر معماری مبتنی بر اصول خاص و ویژه هستند .
در دوره ساسانی سه آتش بزرگ به نام های آذر فرنبغ ، آذرگشسب و آذر برزین مهر ( مهر برزین) وجود داشته که متعلق به سه طبقه از طبقات اجتماعی زمان ساسانی بوده اند . اگر آتشکده های ساسانی نسبت به اهمیت آتش های آنها درجات متفاوتی داشتند اما اساس ساختمانشان تا حدودی یکسان و منطبق بر نقشه ای واحد بوده است. فرم معاری آتشکده عبارت بوده است از یک بنای چهار ضلعی که در چهار ضلع آن چهار درگاه تاقدار داشته است و بر روی این فضای چهار ضلعی گنبدی قرار می گرفته است ، به همین دلیل است که به چهار طاقی نیز مشهور شده اند . گاهی این چهار طاقها به صورت منفرد هستند اما در بعضی از آنها دالان طواف دار و فضا های وابسته دیده می شود ، مانند آتشکده قصر شیرین . اصولا این بنا ها را بر روی بلندیها می ساخته اند. از آتشکده های معروف این زمان می توان به آتشکده آذر گشسب در تخت سلیمان آذر بایجان اشاره کرد. معماری ساسانی


طرح و ساخت آتشکده ساسانی به حدی ساده و و نیرومند بوده است که تاثیر بارزی بر معماری شرق و غرب داشته است. در سرزمین های تحت قلمرو آئین بودا شباهت کافی آتشکده با استوپا مورد قبول است. آتشکده به خاطر فضای بزرگ داخلی امتیازات بیشتری داشته است. لذا بر این اساس بوده که شکل این نوع بنا برای یک استوپای مقدس اقتباس شده است . بدین نحو که داخل آن را هم برای اجرای عبادت بکار می بردند و هم آنرا با مجسمه های بودا پر می کردند . در باختر ( غرب ) این نفوذ حتی بیشتر و آشکار تر است.
به طور کلی در باره معماری ساسانی باید گفت که : معماری این عهد بر اساس معماری بومی و نواحی خشک مرکزی و شرقی ایران بنیان گزاری شده است. بدین معنی که در ابنیه بزرگ سلطنتی هخامنشی پوشش مسطح و احداث ایوان ها و تالار های ستون داریا به عبارت دیگر ابنیه سرزمین های شمال ، سر مشق اصلی معماران و سازندگان آن ها بوده است و در بنا های دوره سا سانی اعم از کاخهای سلطنتی و آتشکده ها ، پوشش های گنبدی و ساختن ایوان هایی با طاق های ضربی ( گاه واره ای) و چهار طاقیهای مخصوص آتشکده متداول بوده است و اساس معماری عهد ساسانی را تشکیل می داده است.
معماری جهان — محمد ابراهیم زارعی

اسطوره تاریخی کتایون و گشتاسپ

اسطورهً تاریخی کتایون و گشتاسپ مأخذ اساطیر مهمی در ایران و اران است

خلاصه و ریشهً تاریخی داستان امیر ارسلان و فرخ لقا و داستانهای مرتبط با آن
“ارسلان، پسر “ملکشاه”، پادشاه روم، است. ملکه، همسر ملکشاه، هنوز ارسلان را در شکم دارد که فرنگیان به روم می تازند و آنجا را تسخیر می کنند و ملکشاه را به قتل می رسانند. ملکه جامه ی کنیزان می پوشد و همراه اسیران جنگ در راه فرنگ به جزیره ای می افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصری، آشنا می شود. خود را به او معرفی می کند و خواجه نعمان او را به عقد خود درمی آورد و به مصر می برد. ارسلان زاده می شود و به سرپرستی خواجه نعمان پرورش می یابد و تا سیزده سالگی چند زبان و علوم زمان را فرا می گیرد و در سوارکاری و تیراندازی مهارت می یابد. در نوجوانی، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه می شود، روم را از چنگ فرنگیان بیرون می آورد و بر تخت سلطنت می نشیند و خواجه نعمان را وزیر خود می کند. در ماجرایی، تصویر “فرخ لقا”، دختر “پطرس شاه فرنگی”، را می بیند و دل به او می بازد و برای ازدواج با او راهی فرنگ، سرزمین دشمن، می شود.
ارسلان در فرنگ با دو برادر پیر، که مانند او مسلمان اند، به نام های “خواجه کاووس” و “خواجه طاووس”، آشنا می شود. آنان تقیه می کردند و فرنگیان آنها را همکیش خود می پنداشتند. خواجه طاووس دروازه بان و خواجه کاووس صاحب تماشاخانه ای است. خواجه کاووس، ارسلان را به برادرزاده خود معرفی می کند و او، با نام مستعار “الیاس فرنگی”، در تماشاخانه خدمت می کند. از همان آغاز ورود به فرنگ در تاریکی شب به دیدار فرخ لقا می شتابد و در نهان به قصر او وارد می شود و در می یابد که فرخّ لقا نیز دلباخته اوست. آن دو در خلوت با یکدیگر ملاقات می کنند. ارسلان امیرهوشنگ خواستار فرّخ لقا و الماس خان داروغه پهلوان فرنگ را می کشد. پطرس شاه به جستجوی این قاتل ناشناس برمی آید. او دو وزیر دارد: یکی “شمس وزیر” که مسلمان و نیک سرشت است، امّا ناگزیر مسلمانی خود را پنهان می کند و دیگری “قمر وزیر” که بدجنس، ریبکار و جادوگر است، امّا مورد اعتماد شاه است. قمر وزیر خود عاشق فرّخ لقاست و این را هیچ کس نمی داند. او که جادوگر است، فرخ لقا را طلسم کرده است تا او را به همسری خود در آورد. شمس وزیر با نیرنگ قمر وزیر به زندان می افتد. امیر ارسلان نمی داند که شمس وزیر دوستدار و قمر وزیر رقیب و دشمن اوست. ندانسته خود را به او می شناساند. قمر وزیر فرخ لقا را می رباید و پنهان می کند و ارسلان در جستجوی فرخ لقا بی قرار و غمگین رهسپار بیابان ها و سرزمین های عجیب و طلسم شده می شود. در ماجراهایی با جنیان و پریان رو به رو می شود، به قلعه سنگباران می رود، فولاد زره دیو را می کشد و چون در می یابد که همه فتنه ها از جانب قمر وزیر است، با راهنمایی شمس وزیر قمر وزیر را می کشد و فرخ لقا را می یابد. سرانجام پطرس شاه از او خشنود می شود و دو دلداده با هم ازدواج می کنند و امیر ارسلان با همسرش به روم باز می گردد.
نقیب الممالک راوی دربار قاجاری داستان امیر ارسلان دو داستان دیگر هم به نامهای «داستان‌های ملک جمشید» و «زرین ملک» دارد که نام اولی همان سپیتمه داماد و لیعهد آستیاگ حاکم ولایات جنوب قفقاز و دومی متعلق به پسر کوچک وی سپیتاک زریادر (زرین تن= زرتشت سپیتمان) است. معلوم میشود وی به منابع اساطیری کهن ویژه ای دسترسی داشته است. ارزش و اهمیت باستانی روایات منسوب بدین خانواده مغ سئورمتی- سکایی- مادی قفقاز از گفتار خارس میتیلنی معلوم میشود که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران میگوید” ویشتاسپ و برادر کوچکترش زریادر از آدونیس (منظور سپیتمه جمشید) و آفرودیت آسمانی (منظور آمیتیدا- سنگهواک- دوغذو دختر آستیاگ) بوجود آمده بودند. داستان عاشقانه زریادر و آتوسا (دختر کورش/فریدون) آن قدر نزد مردم ارزش و اهمیت داشته است که بزرگان ایرانی مادی- پارسی دیوارهای خانه های خود را از تصاویر آنان منقوش می ساختند.” کتسیاس مورخ و طبیب یونانی دربار پادشاهان میانی هخامشی هم در روایات تاریخی خویش به محبوبیت همین مگابرن ویشتاسپ و برادرش سپیتاک زرتشت (زریادر) اشاره مهمی دارد مبنی بر اینکه آستیاگ پادشاه ماد بعد شکستش و فتح شدن همدان توسط کورش در شهر قائم شده بود ولی چون نواده های محبوب مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زریادر را مورد شکنجه قرار دادند برای نجات ایشان از پناهگاه خارج شده و خود را تسلیم نمود. در واقع به خاطر محبوبیت همین دو نواده آستیاگ و مادر ایشان آمیتیدا بوده است که کورش مکان فرمانروایی ایشان از ولایات جنوب قفقاز و ماد سفلی (منظور کردستان و نیمه شرقی فلات آناتولی) به ترتیب به گرگان و سمت دربیکان بلخ منتقل نموده و مادر ایشان آمی تیدا را به عنوان مادر یا همسر ملکه دربار خود تعیین نمود. در اساطیر به همین جابجایی حکومت ایشان که گاهی تفسیر به قهر و گاهی تعبیر به زندانی شدن ایشان در دور دست گردیده است در مورد هر یک از این دو برادر ذکر شده است. در روایات بعدی ازدواج از جمله اخبار اوستایی همسر آتوسا (هوتس) دختر کورش را نه زریادر زرتشت بلکه برادر وی مگابرن ویشتاسپ معرفی میکنند. بر همین اساس اسطوره ویشتاسپ (گشتاسپ فرخزاد) و کتایون (ناهید)، بهرام (دشمن کش) و گل اندام و امیر ارسلان و ملکه فرخ لقا پدید آمده است. کتاب پهلوی شهرستانهای ایران بانی شهرستان آتورپاتکان (=اران، آگوانی یعنی سرزمین آتش) در سمت ولایت آتور پاتکان (محل نگهبانی آتشها یا سرزمین آتروپاتها) را تحت نام اران گشنسپ (فرمانروای شیروش) ذکر میکند که هم گویای اسامی و القاب زریادر زرتشت و هم برادر بزرگترش مگابرن ویشتاسپ است. این نام باید از ترجمهً نام ترکی ارانی امیر ارسلان عاید شده باشد. در روایت به بهرام و گل اندام، عنوان بهرام متعلق برادر بزرگتر است و عنوان حیدر (شیر درنده، یا “ای-در”= دانا ) متعلق به همان زریادر زرتشت می باشد که در سرزمین دور دست برای نجات برادر بزرگتر در بند خود می شتابد. در شاهنامه این موضوع به صورت داستان نجات بیژن از چاه دیار توران توسط رستم (پهلوان) بیان شده است. در واقع این دو برادر در حکومت عاجل سر کار آمده بر اساس شایعه خبر مرگ کمبوجیه بر مصر شریک بوده اند و به نیابت از بردیه ثقیل الجثه بر امپراطوری هخامنشی حکومت نموده اند. برادرش مگابرن ویشتاسپ حاکم گرگان بعد از ترور سپیتاک/زریادر (زریر- زرتشت- گائوماته) نبرد سختی با حاکم همنامش در پارت یعنی ویشتاسپ هخامنشی پدر داریوش نمود. در اوستای ارانی ده ده قورقود (=توتم بزکوهی؛ تورِ پدر) به درستی همسر آتوسا تحت عنوان چیچک بانو (گل اندام) همسر بامسی بئیرک (زرین و درخشان موی= زرتشت/زریادر/زئیری وئیری) یاد شده است. در اسطورهً کتایون و گشتاسپ نامهای بوراب آهنگر (=آهنگر)؛ هیشوی (هشیار)، الماس خان خان خزر، فاسقون (شریران)، سقیلا (قلعه سنگی، یا منسوب به فرد ثقیل الجثه= بردیه)، میرین (سرور نیک)، اهرن (بدکردار) و فرمانروای اساطیری-تاریخی روم (منظور جولیوس سزار) در داستان امیر ارسلان رومی پسر ملکشاه با خواجه کاووس؛ امیر هوشنگ، الماس خان؛ فولاد زره دیو، قلعه سنگباران، شمس وزیر و قمر وزیر و پطرس سزار روم (= جولیوس سزار) مطابقت می نمایند. حتی نام ملکشاه را در این باب می توان به صورت ملاخ شاه (شاه انگور و می در زبان آذری/ترکی ارانی) شمرد چه می دانیم که سپیتمه جمشید در اساطیرایرانی با جام می و شراب انگور (هوم= می خوب) خود معروف بوده است.
داستان گشتاسپ و کتایون: گشتاسپ فرزند لهراسپ (سپیتمه جمشید تیز اسب) و نبیرهً کیکاوس (نبیره خشثریتی پادشاه ماد، در واقع منظور از احفاد وی از دختر آستیاگ) که چون پدر به تخت پادشاهی نشست به پدر بی اعتنایی میکرد.
که گشتاسپ را سر پر از باده بود
وزان کار، لهراسپ ناشاد بود
گشتاسپ روزی مست در بزم پدر حاضر شد و از پدر خواست تا تاج و تخت شاهی به وی دهد. اما لهراسپ این در خواست وی را نپذیرفت و گشتاسپ با سیصد سوار رهسپار هند شد که شاه آن سرزمین او را بدانجا دعوت کرده بود. لهراسپ زریر را به دنبال وی فرستاد؛ اما گشتاسپ شرط بازگشت خود را دستیابی به تاج ایران دانست. ولی در نتیجه اصرار زریر (زریادر) به ایران باز آمد و لهراسپ او را گفت:
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
اما گشتاسپ بدین بخشش پدر خوشنود نبود و می اندیشید که پدرش با کاوُسیان (خاندان پادشاهان ماد) بیشتر از او مهر می ورزد. بنابراین بار دیگر از نزد پدر گریخت و این بار به روم رفت (منظور محل فرمانروای وی در نیمه شرقی فلات آناتولی در عهد پدر و پدر بزرگ مادریش آستیاگ است) رفت و در آنجا خود را مردی دبیر معرفی کرد و به پایتخت روم شتافت. اما او را به دبیری قیصر نپذیرفتند زیرا که می اندیشیدند.
کزین، کلک پولاد گریان شود همان روی قرطاس بریان شود
گشتاسپ که همه نقدینهً خودد را در باخته بود به ساربانی و چوپانی تن در داد ولی کاری به وی ندادند تا سر انجام به نزد آهنگری بوراب نام رفت تا در کارگاه او کار کند ولی چون اولین پتک را بر سندان کوبید از نیروی او سندان و پتک هر دو شکست و “بوراب” او را جواب کرد و گشتاسپ ناچار به روستایی رفت و مهتر ده که مردی فریدون نژاد (=هخامنشی) بود؛ او را پناه داد و گرامی داشت. تا آنکه قیصر به شیوهً دیرین خود در جستجوی شوهری برای دختر خویش بر آمد. چون در آن روزگار قیصر روم سه دختر ماهروی و شایسته داشت و آیین آنجا چنین بود که چون شاهزاده خانمی به سن زناشویی می رسید قیصر، بزرگان و نامداران کشور را به کاخ فرا می خواند و انجمنی می آراست و دختر، شوی دلخواه خود را از میان آن بزرگان برمی گزید. دختر بزرگ شبی در خواب خود جوان بیگانه ای را دیده بود که با قدی چون سرو و رویی چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او می پذیرد و کتایون
از آن سو قیصر انجمنی برپا کرد تا کتایون شوی دلخواه خود را از آنجا برگزیند و همه نامداران و بزرگان را در کاخ گرد آورد. آن پریچهر گل به دست همراه با ندیمه هایش در آن انجمن گشت و یک یک آن بزرگان نگاه کرد. ولی هیچ کدام را نپسندید و غمگین و گریان به سراپرده خود بازگشت. قیصر بار دیگر ضیافتی بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و کهتر به کاخ فراخواند تا مگر کتایون جفت شایسته ای برای خود بیابد. از سوی دیگر آن کدخدای خردمند نیز به گشتاسپ گفت تا از این گوشه نشینی دست بردارد و در آن انجمن شرکت جوید تا مگر زمانی سرش گرم و دلش شاد شود. گشتاسپ نیز پذیرفت و به کاخ رفت و در کناری نشست. کتایون با ندیمه هایش وارد انجمن شد و به هر سو نگریست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را که به خواب دیده بود به بیداری یافت و بی درنگ او را به شوهری برگزید. قیصر از این گزینش سخت به خشم آمد و بر خروشید که چنین «داماد بیگانه و بی اصل و نسبی مایه ننگ و سرافکندگی من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند این آیین نیاکان است و سرپیچی از آن خوش یمن نیست.
دادن قیصر کتایون را به گشتاسپ:
قیصر ناگزیر برای پیروی از آئین دیرین دختر را به گشتاسپ داد ولی بدون آنکه چیزی به کتایون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ که شگفت زده برجای مانده بود به کتایون گفت:«ای پرورده به ناز، چرا از میان این همه بزرگ و نامدار غریبی را به شوهری برگزیدی که از مال دنیا هیچ ندارد و نزد پدرت آبرویی کسب نمی کند.» ولی کتایون خرسند از یافتن شوهر دلخواهش به آسانی از تاج و گنج چشم پوشید و همراه شوی جوان به خانه ای که آن دهقان مهربان روستا برایشان فراهک کرده بود رفت و یکی از گوهرهای گرانمایه ای را که نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بایسته بود خریدند و تدبیر زندگی کردند و به شادمانی زیستند. گشتاسپ روزها به نخجیر می رفت و از این راه روزگار می گذراند و روزی از روزها که به شکار می رفت به هیشوی کشتی بان برخورد و با او دوستی آغاز کرد و چنان شد که هر روزه بخشی از نخجیر را به هیشوی می داد و بقیه را به خانه آن دهقان می برد و به این ترتیب همگی زندگی آرامی را طی می کردند.
خواستن میرین دختر دوم قیصر روم را:
در روم جوان سرفرازی بود بنام میرین که نژاد از سلم داشت و شمشیر سلم نیز نزد او بود. میرین خواستار دختر دوم قیصر بود ولی قیصر که از کتایون و شوی برگزیده او در خشم بود پیمان کرد که دختر دوم خود را فقط به دلاوری خواهد داد که گرگ بیشه فاسقون را که تنی چون اژدها و نیشی چون گراز داشت بکشد و از بین ببرد. میرین تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از این رو بسیار غمگین و اندیشناک شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خویش نگریست و در آنجا چنین دید که در فلان روزگار جوانی از ایران به روم خواهد آمد و دو کار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنکه داماد قیصر خواهد شد، دیگر آنکه دو جانور وحشی را که همگان از آنها به عذاب هستند خواهد کشت. چون میرین از کار کتایون آگاه بود دانست که آن جوان کسی جز گشتاسپ نمی تواند باشد. پس به دیدار هیشوی شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هیشو خواست تا به گشتاسپ بگوید که آن گرگ را برای وی بکشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجیر بازگشت و به دیدن هیشوی آمد و داستان خواستگاری میرین و پیمان قیصر را شنید و گفت این چگونه جانوری است که همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هیشوی میرین تعریف کردند که:«این نره گرگی است پیر که بلندیش به اندازه یک شتر و دو دندانش به بزرگی دندان فیل و چشمانش به سرخی آتش است و به هنگام خشم شاخهای چون آبنوسش از شکم دو اسب می گذرد و هر که تاکنون برای کشتن او رفته ناکام باز آمده است».
گشتاسپ گفت:«شمشیر سلم و یک اسب تیز به من بدهید و آن گاه هنرم را ببینید.» میرین با شتاب به خانه رفت و با اسبی سیاه و شمشیر سلم و هدیه های بیشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولی گشتاپ از آن میان تنها اسب و شمشیر را برداشت و باقی را به هیشوی بخشید و خود خفتان پوشید و سوار شد و به سوی بیشه تاخت.
کشتن گشتاسپ گرگ را:
هیشوی و میرین تا لب بیشه همراه گشتاسپ رفتند و جای گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشیر به دست وارد بیشه شد و نام یزدان را بر زبان آورد و از او نیرو طلبید. گرگ در این هنگام با دیدن پهلوان غرشی کرد و زمین را به چنگ درید. گشتاسپ کمان را به زه کرد و آنچه می توانست بر او تیر بارید، جانور تیر خورده و خشمگین به اسب گشتاسپ یورش برد و با شاخهای نیرومندش شکم اسب را درید ولی مرد دلیر با شمشیر سلم چنان ضربه ای بر سر گرگ زد که او را از میان به دو نیم کرد و خود به نیایش کردگار ایستاد. آن گاه دندانهای گرگ را کند و شاد و پیروز نزد هیشوی و میرین بازگشت. آن دو از دیدن گشتاسپ شادمانیها کردند و میرین هدایای بیشماری به نزدش آورد که گشتاسپ تنها یک اسب از آن میان برگزید و نزد کتایون بازگشت ولی از ماجرای آن روز چیزی به او نگفت.
از آن سو میرین شاد و کامیاب نزد قیصر شتافت و به او مژده داد که گرگ بیشه فاسقون را با خنجر به دو نیم کرده است. قیصر بسیار شادمان شد و دستور داد تا چندین گاو و گردون ببرند و گرگ را که به کوهی شکافته از میان، می ماند بردارند و از بیشه بیرون بکشند و به پیروزی میرین بزمی آراست و از شادمانی دست زد و همانجا اسقف را پیش خواند و دختر را به میرین سپرد و او را به دامادی سرافراز کرد.
به زنی خواستن اهرن دختر سوم قیصر را:
خواستار دختر سوم قیصر، جوانی به نام اهرن از پهلوانان و بزرگ زادگان روم بود که قیصر به او گفته بود:«من دیگر به رسم نیاکان دختر به شوی نخواهم داد. پیمان آن است که نخست هنری بنمایی و آن گاه به خواستگاری دخترم بیایی. اگر بتوانی اژدهایی را که در کوه سقیلا زندگی می کند و بلای جان مردم این دیار شده، از میان برداری تو را به دامادی سرافراز می کنم.» اهرن با سری پر اندیشه نزد میرین به چاره جویی رفت و از او در خلوت راهنمایی خواست. میرین پس از آنکه او را سوگند داد راز گشتن گرگ بدست گشتاسپ را برای او بازگشود و آن گاه نامه ای به هیشوی نوشت تا تدبیری بیندیشد و اهرن را به کام دل خود برساند. هیشوی با مهربانی او را پذیرفت و نزد خود نگه داشت تا گشتاسپ از نخجیر بازآمد و داستان خواستگاری اهرن و پیمان قیصر را به او باز گفت و از او خواهش کرد تا آن اژدهای غران را از میان بردارد. گشتاسپ پذیرفت و گفت:«برو نخجیر بلند بساز که بالایش چون پنجه باز باشد و بر سر هر دندانه آن نیزه ای از آهن آبدیده استوار کن و با یک اسب و برگستوان و یک گرز به اینجا بیاور تا من به فرمان یزدان آن اژدهای دمان را نگون از درخت بیاویزم.
کشتن گشتاسپ اژدها و دادن قیصر دختر خود را به اهرن:
اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده کرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوی کوه سقیلا تاختند. هیشوی کوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به کوه رفت و چنان نعره ای زد که اژدها به ستوه آمد و با دم آتشین خود او را به سوی خویش کشید. گشتاسپ نیز چون تگرگ بر سر او تیره بارید و آهسته آهسته به هیولا نزدیک شد و نام یزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو کرد و تیغ ها را بر کامش نشاند. زهر و خون اژدها از کوه سرازیر شد و جانور سست و بی رمق بر زمین افتاد و گشتاپ چنان با شمشیر بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ریخت و سپس دو دندان او را کند و سر و تن خود را شست و پیروز سپاسگزار از یزدان، نزد هیشوی و اهرن بازگشت. یاران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هدایای بسیار و اسبان آراسته به او پیشکش کرد ولی گشتاسپ جز یک اسب و یک کمان و چند تیر چیزی از آن میان برنداشت و شادان نزد کتایون بازگشت. اهرن نیز اژدها را با چندین گاو و گردون از کوه پایین کشید و خود سرافراز در پیشاپیش گردون به قصر قیصر آمد. مردم در سر راه او گرد می آمدند و
هر آنکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
همی گفت کاین زخم اهرمنست
نه شمشیر و نه نخجیر اهرن است
قیصر با شادی به پیشبازش آمد و به افتخار پیروزی او جشنی آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد.
هنر نمودن گشتاسپ در میدان:
قیصر از اینکه دو داماد پهلوان نصیبش شده، از شادمانی سر بر آسمان می سایید و پیروزی آن دو را به آگاهی همه نامداران می رساند تا آنکه روزی در برابر ایوانش میدانی آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائی در آن میدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمایی کردند و با هنر خود در چوگان و تیره و نیزه میدان قیصر را آراستند.
از آن سو کتایون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا کی چنین اندوهگین به گوشه ای بنشینی و اندیشه کنی بلند شو و به میدان قصر به تماشای دو داماد پدرم برو و ببین این دو پهلوان که یکی گرگ را کشته و دیگری اژدها را، چه گردی برپا کرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنین می خواهی من حرفی ندارم ولی اگر پدرت که مرا از شهر بیرون کرده در آنجایم ببیند چه خواهد گفت.» با این همه گشتاسپ زین بر اسب گذاشت و به میدان رفت و چندی آنجا به نظاره ایستاد و آن گاه گوی و چوگان خواست و وارد میدان شد. او چنان هنری در بازی نشان داد که پای دیگر یلان سست شد و هنگامی که نوبت تیرو کمان رسید باز همه از او در شگفت ماندند. قیصر به اطرافیان خود گفت:«او را نزد من آورید تا بدانم کیست و از کجا آمده که من تاکنون سوار سرفرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از دیدگان راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند. هیشوی با شتاب به خانه رفت و دندانهای گرگ و اژدها را آورد و نزد قیصر گذاشت و قیصر تازه دانست که ستمی بر گشتاسپ و کتایون رفته است.
ز اهرن و میرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهضت
و سوار بر اسب به پوزش نزد کتایون آمد و دختر فزارنه خود را دربر گرفت و از او و شویش دلجویی کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد.
قیصرپس از آنکه کتایون را برای گزینش شویی بدان سرافرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از درگاه راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند. هیشوی با شتاب به خانه رفت و دندانهای گرگ و اژدها را آورد و نزد قیصر گذاشت و قیصر تازه داشت که ستمی بر گشتاسپ و کتایون رفته است.
ز اهرن و میرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهضت
و سوار بر اسب به پوزش نزد کتایون آمد و دختر فرزانه خود را دربر گرفت و از او و شویش دلجویی کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد.
قیصر پس از آنکه کتایون را برای گزینش شویی بدان سرافرازی ستود، از او پرسید که آیا از نام و نژاد شویش آگاهی دارد؟ و کتایون پاسخ داد:«بی گمان او از خاندان بزرگی است ولی تاکنون رازش را بر من نگشوده. من تنها می دانم که او نزد خود را فرخزاد می نامد و بیش از این چیزی به من نگفته.» قیصر گنج و انگشتر به گشتاسپ بخشید و تاج و پر گهر بر سرش نهاد و به همه فرمان داد تا از فرخزاد فرمان ببرند.
نامه قیصر بر الیاس و باژخواستن از او:
سرزمین خزر همسایه روم بود و قیصر نامه ای به الیاس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضای باژ کرد و پیام داد که:«اگر باژ و ساو مرا نپذیری و گرو گان به روم نفرستی، بدان که عمرت به سر آمده و خاک خزر زیر پای فرخزاد زیر و زبر خواهد شد.» الیاس در پاسخ نوشت که:«اگر به این یک تن سوار می نازید، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد که اگر کوه آهن هم باشد تنها یک تن است.»
اهرن و میرین که از پیام الیاس آگاهی یافتند به قیصر گفتند:«بهوش باش. الیاس، گرگ و اژدها نیست که با زهر و شمشیر کشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهیزی و از در آشتی درآیی.» قیصر از سخنان آنان پژمرده و نومید شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نیز تاب جنگ با الیاس را نداری زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانیم.» اما گشتاسپ که او را فرخزاد می نامیدند پاسخ داد که: «من از او باکی ندارم ولی پای میرین و اهرن نباید به میدان نبرد برسد که از آنها همه گونه کژی برمی آید.
بنیروی پیروزگر یک خدای
چو من اندر آیم به میدان ز جای
نه الیاس مانند نه با او سپاه
نه چندان بزرگی نه تخت و کلاه
پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشکر به هامون آمدند. الیاس از دیدن یال و کوپال فرخزاد به شگفت آمد و غریب سواری نزدش فرستاد و به او پیام داد که:«اگر نزد ما آیی و یار و مهتر ما باشی گنج بی رنج یا بی و بهره بسیار.» ولی فرخزاد پاسخ داد که
نو کردی بر این داوری دست پیش
کنون بازگشتی زگفتار خویش
اکنون گفتار به کار نمی آید و باید آماده رزم شوی.
رزم گشتاسپ با الیاس:
چون خورشید برآمد، دو سپاه آراسته در برابر یکدیگر صف کشیدند و آوای بوق و کوس برخاست و چکاچاک شمشیرها گوش فلک را کر کرد و جوی خون از هر طرف جاری شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پیش الیاس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگیختند. نخست الیاس بر فرخزاد تیر بارید تا او را از میدان بدر کند ولی گشتاسپ نیزه اش را بر کشید و با چنان نیرویی بر جوشن الیاس زد که او را از اسب برزمین افکند؛ دستش را بست و کشان کشان نزد قیصر برد و آن گاه با لشکر بر سپاه دشمن تاخت و بسیاری از آنها را کشت و بقیه را به اسیری گرفت. همگان را شگفت زده بر جای گذاشت و سپس پیروز گردن افراشته نزد قیصر بازگشت. قیصر با شادی به پیشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذین بستند و آن پیروزی بزرگ را جشن گرفتند.
باژ خواستن قیصر از لهراسپ:
چندی گذشت تا آنکه قیصر که از پیروزی بر الیاس مغرور شده بود به این فکر افتاد که از لهراسپ نیز باژ بخواهد پس قالوس را که مردی خردمند بود با پیام نزد لهراسپ به ایران فرستاد تا به او بگوید که:«تاج و تخت تو به این پیمان بر سر جای خواهد ماند که فرمان مرا گردن نهی و باژ مرا بپذیری و گرنه سپاهی گران به سپهداری فرخزاد به سویت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ویران و آن را با خاک یکسان کند. «لهراسپ فرستاده را پذیرفت و چون از پیام قیصر آگاهی یافت از گستاخی او برآشفت اما خشم خود را آشکار نکرد و قالوس را چنان به نرمی نواخت و برایش بزم آراست که گویی پیام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسید که قیصر به دلگرمی کدام پشتیبان از همه باژ می خواهد و رزم می جوید؟ او که بیش از این چنین توانایی نداشت. راهنمایش در این نامجویی کیست؟
قالوس که سپاسگزار نوازش و پذیرایی گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلیر و شیر گیری نزد قیصر آمده که در پهلوانی و دلاوری افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شکار در شگفت اند قیصر او را به دامادی خود سرافراز کرده و سخت گرامیش می دارد.»
لهراسپ پرسید:«بگو بدانم چهره این دلاور به چه کسی مانند است.» و قالوس پاسخ داد که:«قد و بالا و چهره او با زریر چون سیبی است که به دو نیم شده باشد.» و لهراسپ دانست که آن دلاور کسی جز فرزندش گشتاسپ نیست. پس قالوس را با هدایای فراوان بازگرداند و به قیصر پیام داد که:«من آماده نبردم.»
بردن زریر پیغام لهراسپ به قیصر:
لهراسپ مدتی به فکر فرو رفت و سپس زریر را فراخواند و گفت:«بی گمان این فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ کنیم کار تباه خواهد شد و او همراه رومیان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهی و درفش کاویانی و زرینه کفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو که من پادشاهی را به او می سپارم.» زریر نیز با سپاهی آراسته و لشکری گزیده با نوادگان کاوس و گودرز و بهرام و ریونیز از خاندان و دو نواده گیو رو به سوی روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پیکی به درگاه قیصر شتافت. در بارگاه قیصر دو برادر یکدیگر را دیدند و شناختند اما هیچ آشکار نکردند. زریر نزد قیصر رفت و گفت:«این فرخزادی که چنین به او می نازی یکی از بندگان ماست که از درگاه شاه گریخته و نزد شما پایگاه یافته.» و آن گاه پیام لهراسپ را چنین به قیصر داد:«نه ایران خزر است و نه من الیاس که تو سر از آیین دیرین بپیچی و از من باژ بخواهی پس آماده نبرد باش.» قیصر نیز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز.»
باز رفتن گشتاسپ با زریر به ایران و دادن لهراسپ تخت ایران او را:
روز دیگر. گشتاسپ به قیصر گفت من پیش از این در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا می شناسند و از هنرهای من آگاهی دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتنی ها را با آنها بگویم.
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همی گفته ها بشنوم
برآرم از ایشان همه کام تو
درخشان کنم در جهان نام تو
قیصر نیز پذیرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهایی به سپاه ایران آمد. لشکریان ایران چون فرزند سرفراز لهراسپ را دیدند پیاده به پیشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زریر پیش آمد و دو برادر یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و زریر به برادر گفت:«پدرمان سخت پیر و خسته پیر و خسته شده است و توان پادشاهی ندارد. او می خواهد که پس از این تو پادشاه ایران باشی و این تاج را نیز برای تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و یاره را پیش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهی نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشکر کمر بسته در کنار تختش در کنار تختش برپای ایستادند.
بشاهی بر او آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گشتاسپ سپس پیامی به قیصر فرستاد و گفت:«همه کارها چنان که خواست تو بود راست شده و زریر و سپاه آماده پیمانند و اگر زحمتی نیست و لشکر گاه ایرانیان بیا که زمانه به کام تو است.» قیصر نیز آن پیام را پذیرفت و رو به سوی لشکر گاه ایرانیان نهاد و چون به آنجا رسید گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قیصر نیز با شگفتی تمام گشتاسپ پوزش او را پذیرفت و او را کنار خود نشاند و به او گفت که شامگاهان کتایون را نزد وی روانه کند. قیصر نیز گنجها و نگین و طوق و دینار و دیبا بار شتران کرد و با غلامان بسیار همراه کتایون نزد گشتاسپ برد و شهریار جوان نیز باژ روم را به او بخشید و با کتایون و زریر و دیگر یلان رو به سوی ایران نهاد. قیصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ایران لهراسپ و بزرگان به پیشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمین را بوسید و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوی ایوان شاهی رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهی آفرین کرد و گشتاسپ با سپاس و ستایش به پدر گفت:
چو مهتر کنی من ترا کهترم
بکوشم که گرد ترا بسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بی نام تو
همان زمان دل به آن جوان رویایی سپرده بود.

اصل این نامه در موزه لندن نگهداری می گردد

از : عمربن الخطاب خلیفه المسلمین

به : یزدگرد سوم شاهنشاه پارس

یزدگرد !

من آینده خوبی برای تو و ملتت نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا
قبول کرده و بیعت نمایی.. زمانی سرزمین تو بر نیمی از جهان شناخته شده
حکومت میکرد لیکن اکنون چگونه افول کرده است؟ ارتش تو در تمام جبهه ها
شکست خورده و ملت تو محکوم به فناست. من راهی برای نجات به تو پیشنهاد می
کنم... شروع کن به عبادت خدای یگانه ، یک خدای واحد ، تنها خدایی که خالق
همه چیز در جهان است.. ما پیغام او را برای تو و جهان می آوریم ، او که
خدای حقیقی است... آتش پرستی را متوقف کن ، به ملتت فرمان ده آتش پرستی
را که کذب می باشد متوقف کنند و به ما بپیوندند برای پیوستن به حقیقت.

الله خدای حقیقی را بپرستید ، خالق جهان را. الله را پرستش
نمایید و اسلام را بعنوان راه رستگاری خود قبول کنید... اکنون به راههای
شرک و پرستش کذب پایان داده و اسلام را بعنوان ناجی خود قبول کنید. با
اجرای این تو تنها راه بقای خود و صلح برای پارسیان را پیدا خواهی نمود.
اگر تو بدانی چه چیزی برای پارسیان بهتر است ، تو این راه را انتخاب
خواهی کرد. بیعت تنها راه می باشد.



الله اکبر

محل امضای عمرخلیفه المسلمین عمربن الخطاب

پاسخ یزدگرد سوم به عمر بن خطاب

از: شاهنشاه ، شاه پارس و غیره ، شاه کشورها ، شاه آریایی ها و
غیر آریایی ها ، شاه پارسها و دیگر نژادها و نیز تازیان ، شاهنشاه پارس ،
یزدگرد سوم ساسانی.

به: عمربن الخطاب ، خلیفه تازی

به نام اهورا مزدا ، آفریننده جان و خرد. تو در نامه ات نوشته ای
می خواهی ما را بسوی خداوندت الله اکبر هدایت کنی ، بدون دانستن این
حقیقت که ما که هستیم و ما چه را پرستش می نماییم!

شگفت انگیز است که تو در جایگاه خلیفه تازیان تکیه زده ای! با
اینکه خردت به مانند یک ولگرد پست تازی است ، ولگردی در بیابان تازیان ،
و مانند یک مرد قبیله ای بادیه نشین!

مردک! تو به من پیشنهاد می کنی که یک ایزد یگانه و یکتا را پرستش
نمایم بدون اینکه بدانی هزاران سال است که پارسها ایزد یکتا را پرستش
نموده اند و پنج نوبت در روز او را عبادت می نمایند! سالهاست که در این
سرزمین فرهنگ و هنر ، این راه عادی زندگی بوده است.

زمانیکه ما سنت میهمان نوازی و کردارهای نیک را در گیتی پایه
گذاری نموده وپرچم ' پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک ' را برافراشتیم،
تو و نیاکانت بیابان گردی می کردید ، سوسمار می خوردید زیرا که چیز دیگری
برای تغذیه خود نداشتید و دختران بیگناه خود را زنده بگور می نمودید!

مردم تازی هیچگونه ارزشی برای آفریدگان خداوند قایل نیستند! شما
فرزندان خدا را گردن می زنید ، حتی اسیران جنگی را ، به زنان تجاوز می
کنید ، دختران خود را زنده بگور می نمایید ، به کاروانها یورش می برید ،
قتل عام می کنید ، زنان مردم را دزدیده و اموال آنها را به یغما می برید
! قلب شما از سنگ ساخته شده ، ما تمام این اعمال اهریمنی را که شما مرتکب
می شوید محکوم می کنیم. چگونه شما می توانید به ما راه خدایی را تعلیم
داده در حالیکه این گونه اعمال را مرتکب می شوید؟

تو به من می گویی پرستش آتش را متوقف کنم ! ما ، پارسها عشق
آفریدگار و نیروی او را در روشنی آفتاب و گرمای آتش مشاهده می نماییم.
روشنی و گرمای آفتاب و آتش ما را قادر می سازد تا نور حقیقت را مشاهده
نموده و قلبهایمان را به آفریدگار و به یکدیگر شعله ور نماییم. به ما کمک
می کند تا به یکدیگر مهر بورزیم ، ما را روشن نموده و قادر می سازد تا
شعله مزدا را در قلبهایمان زنده نگهداریم.

خداوندگار ما اهورا مزداست و عجیب است که شما مردم نیز او را
تازه کشف کرده و او را بنام الله اکبر نامگذاری نمودید. اما ما مثل شما
نیستیم ، ما با شما در یک رده نیستیم. ما به نوع بشر کمک می کینم ، ما
عشق را در میان بشریت می گسترانیم ، ما نیکی را در زمین می گسترانیم ،
هزاران سال است که ما در حال گسترش فرهنگ خود بوده اما در راستای احترام
به فرهنگهای دیگر گیتی ، درحالیکه شما بنام الله سرزمین های دیگر را مورد
تاخت و تاز قرار می دهید

شما مردم را قتل عام می کنید ، قحط وقلا می آورید ، ترس و فقر
برای دیگران ، شما به نام الله اهریمن می آفرینید. چه کسی مسئول این همه
بدبختی است؟

آیا این الله است که به شما فرمان می دهد تا بکشید ، غارت نمایید
و تخریب کنید؟ آیا این شما رهروان الله هستید که بنام او این اعمال را
انجام میدهید؟ یا هردو؟

شما از گرمای بیابان ها و سرزمینهای سوخته بی حاصل و بدون منابع
برخاسته ، شما می خواهید از طریق لشگر کشی و زور شمشیرهایتان به مردم درس
عشق به خدا دهید ، شما وحشیان بیابانی هستید ، در حالیکه می خواهید به
مردم شهر نشین مانند ما که هزاران سال است در شهرها زندگی می کنند درس
عشق به خدا بدهید! ما هزاران سال فرهنگ در پشت سر داریم ، که به راستی یک
ابزار نیرومند می باشد! به ما بگویید؟ با تمام لشگر کشی هایتان ، توحش ،
کشتار و قحط و قلا بنام الله اکبر ، شما به این ارتش اسلامی چه آموخته
اید؟ شما چه چیز به مسلمانان آموخته اید که بر آن ابرام می ورزید تا آنرا
به دیگر ملل غیر مسلمان نیز بیاموزید؟ شما چه فرهنگی از این الله خود
آموخته اید ، که حالا می خواهید به زور آنرا به دیگران تعلیم دهید؟

افسوس آه افسوس... که امروز ارتش های پارسی از ارتش شما شکست
خورده اند. اکنون مردم ما می باید همان خدا را پرستش نماییند ، همان پنج
نوبت در روز را ، اما با زور شمشیر و او را به عربی عبادت نمایند ..
پیشنهاد می نمایم تو و دار و دسته راهزنت بساط خود را جمع کرده و به
بیابانهای خود به جایی که در آن زندگی می کردید برگردید. آنها را به جایی
برگردان که در آن عادت به سوختن در گرمای آفتاب را دارند ، زندگانی قبیله
ای ، خوردن سوسمار و نوشیدن شیر شتر ، من اجازه نخواهم داد که تو دار و
دسته راهزنت را در سرزمین های حاصلخیر ، شهرهای متمدن و ملت شکوهمند ما
آزاد گذاری. این 'جانوران قسی القلب ' را ، برای قتل عام مردم ما ،
دزدیدن زنان و فرزندان ما ، تجاوز به زنان ما و فرستادن دخترانمان به مکه
بعنوان اسیر ، آزاد مگذار! به آنها اجازه نده تا بنام الله مرتکب اینگونه
اعمال شوند ، به رفتار جنایتکارانه خود پایان ده.

آریایی ها بخشنده ، گرم ، میهمان نواز و مردمی نجیب بوده و
هرجایی که رفته اند آنها بذر دوستی خود را گسترانده اند ، عشق و خرد و
حقیقت. بنابراین ، آنها نباید تو و مردمت را برای رفتار جنایتکارانه و
راهزنی مجازات نمایند.

من از تو درخواست می کنم که با الله اکبر خودت در بیابانهایت
بمان و به شهرهای متمدن ما نزدیک مشو زیرا که اعتقادات تو ' خیلی مهیب '
و رفتارت ' بسیار وحشیانه ' می باشد.





محل امضای یزدگرد سوم

شاهنشاه یزدگرد سوم ساسانی

کتیبه داریوش، بزرگترین کتیبه جهان

بیستون کوهی که همیشه یادآور دلیری‌ها و افسانه‌هاست، در ایام نوروز پذیرای گردشگران بسیاری است که از سراسر جهان به شوق تماشای گره‌ خوردن هنر و شکوه در این اثر جهانی به کرمانشاه آمده‌اند. نقش برجسته و کتیبه داریوش یکی از مهمترین آثار مجموعه جهانی بیستون است. این نقش برجسته که یکی از زیباترین یادگارهای ادبی و تاریخی ایران است، در 30 کیلومتری شمال شرقی شهر کرمانشاه بر روی صخره معروف به بیستون حجاری شده است.

به گفته کارشناسان میراث فرهنگی، کتیبه داریوش بزرگترین، پر اهمیت ‌ترین و معتبرترین کتیبه‌ای است که تاکنون در جهان شناسایی شده است.



در سال 522 قبل از میلاد داریوش، شاه هخامنشی نقشی از خود، فروهر، دو تن از بزرگان پارسی، گئومات، مغ و 9 تن از شاهان مغلوب را بر دیواره کوه بیستون حک می‌کند و علاوه بر این نقش فرامین و اندرزهای خود را به صورت کتیبه‌ای بر دل کوه بیستون حجاری می‌کند. داریوش شاه در این کتیبه شرح فتوحات خود را به خط میخی و سه زبان پارسی باستان و عیلامی و بابلی بر دل سنگ نگاشته است.



عظمت این کتیبه به گونه‌ای است که فقط زبان پارسی باستان آن دارای 414 سطر است. در سنگ نگاره داریوش که شش متر طول و 20/3 مترعرض دارد، تصویر داریوش به ارتفاع 78/1 متر در سمت چپ صحنه حجاری شده است.

وی تاج گنکره داری بر سر و پیراهن بلندی بر تن دارد، او دست راست را به علامت احترام بالا برده و در دست چپ کمانی را گرفته است.



در این صحنه داریوش پای چپش را بر روی سینه گئومات مغ نهاده‌است. در پشت سر داریوش "وینده فرنه " کمان دار و " گئو بروه " نیزه دار ایستاده‌اند که از جمله هفت تنانی‌اند که در براندازی گئومات شرکت داشتند.

در زیر پای چپ داریوش گئومات مغ بر پشت خوابیده و به‌ علامت التماس دست هایش را بالا برده است.

پشت سر او صف اسیران با گردن‌ها و دست های از پشت بسته دیده می‌شود، در بالای سر هر یک از این اسیران و در زیر تنه گئومات مغ و بر روی دامن اسیر نام و نقش پادشاه شورش‌گر و جایی که در آن شورش کرده ذکر شده است.

در بالای سر اسیران تصویر نمادینی از اهورامزدا در حال اهدای حلقه قدرت به داریوش حجاری شده و داریوش دست راستش را به نشانه نیایش اهورامزدا بلند کرده است.

در این نقش داریوش به معرفی خود و خاندانش می‌پردازد و در حقیقت با این نوشته مشروعیت خود را اعلام می‌کند، پس از آن شرح فتوحاتش را به خط میخی عیلامی در سمت راست سنگ نگاره و در مرحله بعد با خط میخی بابلی در سمت چپ سنگ نگاره حک می‌کند.



در مرحله نهایی در زیر نقوش برجسته شرح فتوحاتش را به خط میخی و به زبان فارسی باستان حک می‌کند.

سنگ تراشان هخامنشی در حال نوشتن خطوط بر سینه کوه بودند که سکاها دوباره سر به شورش گذاشتند.

داریوش در سال 519 قبل از میلاد "سکونخا" شاه سکاها را شکست داد و این رویداد را بی‌درنگ به سنگ نبشته اضافه کرد.

چون جایی برای اضافه کردن تصویر شاه سکایی باقی نمانده بود، داریوش دستور داد بخشی از متن عیلامی را پاک و آن را در سمت چپ قسمت پایین کنار متن فارسی باستان از نو حک کنند و به جای متن عیلامی تصویر "سکونخا" را حجاری کنند. در این سنگ نوشته داریوش ابتدا به معرفی خود و خاندانش می‌پردازد و سپس واقعه قتل گئومات مغ را که پس از مرگ کمبوجیه سلطنت را غصب کرده بود شرح می‌دهد.

پس از آن به شرح جنگ‌هایی که بر ضد بزرگان و امرای یاغی کرده بود می پردازد و در خاتمه به هرکس که این کتیبه بزرگ را محو نماید، نفرین می‌کند.